#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_18


« چقدر تو خوبی اسکارلت، قول می دم همه پسرها دیوونه بشن.»

برنت گفت؛ « بذار بشن، از پسشون برمیاییم، ببین اسکارلتپیک نیک صیح رو هم باید با ما باشی. »

« چی؟ »

استوارت درخواست برنت را تکرار کرد.

« البته، قول می دم. »

پسرها با خوشحالی به هم نگاه کردند، اما اندکی حیرت هم درصورتشان دیده می شد. اگرچه آن ها خودشان را محبوب اسکارلت به حساب می آوردند ولی هرگز در گذشته به این آسانی چنین رضایتی از جانب او ندیده بودند. معمولاً اسکارلت آن ها را وادار به التماس و لابه می کرد و از دادن جواب آری یا نه طفره می رفت، وفتی آن ها اخم می کردند و عصبانی می شدند می خندید و در مقابل خشم آن ها خونسردی نشان می داد. و حالا او قول داده بود که تمام فردا را با آن ها بگذراند. اجازه داده بود در پیک نیک کنارش بنشینند و تمام والس ها (آن ها نمام رقص ها را والس می پنداشتند!) را با او برقصند و شام را با او صرف کنند. به نظر آن ها این چیزی بود که به اخراج از دانشگاه می ارزید.

با احساس رضایتی که از این موفقیت به آن ها دست داده بود، باز هم ماندند و درباره پیک نیک و مجلس رقص و اشلی ویلکز و کلانی هامیلتون حرف زدند، سخن یکدیگر با قطع می کردند، دربارۀ آن ها جوک می گفتند و می خندیدند و اشاره هایی مستقیم می کردند که اسکارلت آن ها را به شام دعوت کند. مدتی گذشته بود و آن ها تازه متوجه شدند که اسکارلت بسیار کم صحبت می کند. فضا تغییر کرده بود. اگرچه دوقلوها متوجه نبودند، ولی آن روشنایی زیبای غروب دیگر نبود. به نظر می رسید اسکارلت کمتر به حرف های آنان توجه می کند، اگرچه جوای های درستی به پرسش های ایشان می داد. دوقلوها مدتی دست به دست کردند، حس می کردند چیزی هست که درک نمی کنند، چیزی که آن ها را درمانده می کرد و آزار می داد و بالاخره از روی بی میلی و اکراه برخاستند و به ساعت هایشان نگاه کردند.

خورشید، آن سوی مزارع شخم زده فرو می نشست و بیشه های کنار رودخانه به شکل هایی سایه وار تبدیل می شدند. پرستوها در فضای جلوی خانه شیرجه می رفتند، جوجه ها و غازها و بوقلمون ها در حالی که به سر و کول هم می پریدند از مزارع باز می گشتند.

استوارت فریاد زد، « جیمز! » و به فاصله ای کوتاه، یک سیاه قد بلند، همسن خودشان، نفس زنان نزدیک شد و به سراغ اسب های بسته شده رفتو جیمز مستخدم مخصوص آن ها بود و مثل سگ ها همه جا اربابان خود را همراهی می کرد. از بچگی همبازی آن ها بود، هنگامی که دوقلوها ده ساله شدند او را به عنوان هدیه تولد به آن ها بخشیدند. با دیدن او سگ های تارلتون از روی خاک سرخ برخاستند و بی صبرانه به انتظار اربابان خود ماندند. پسرها به احترام خم شدند و با اسکارلت دست دادند و گفتند که فردا صبح زود در املاک ویلکز به انتظار او خواهند بود. آنگاه به سرعت از پله ها پایین رفتند و به طرف اسب ها یورش بردند و سوار شدند و چهارنعل، در حالی که جیمز به دنبالشان می دوید، در جاده سروها راندند و در همان حال سر به عقب گرداندند و برای اسکارلت دست تکان دادند.

وقتی از خم جاده خاکی که آن ها را از دید تارا پنهان می کرد گذشتند برنت افسار کشید و زیر یک درخت زغال اخته ایستاد و پیاده شد. استوارت هم توقف کرد، و پسر سیاهپوست هم چند قدم دورتر پشت سر آن ها قرار گرفت. اسب ها که دیگر فشار افسار را حس نمی کردند گردن ها را پایین آوردند و به خوردن علف های لطیف و تازه دمیدۀ بهاری مشغول شدند. سگ ها نیر آرام گرفتند و روی خاک سرخ دراز کشیدند و مشتاقانه به پرستوهایی خیره شدند که در هوایی که رو به تیرگی می رفت دسته جمعی پرواز می کردند. چهره گشاده برنت گرفته بود و کمی عصبی به نظر می رسید. گفت، « به نظر تو اون دلش نمی خواست که ما رو به شام دعوت کنه؟ »

استوارت پاسخ داد، « به نظرم می خواست. منتظر بودم که این کار رو بکنه، اما نکرد. فکر می کنی چرا این کار رو نکرد؟ »

romangram.com | @romangraam