#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_17


« البته که می شناسم. پیرزن احمقی که هرگز دلم نمی خواد ببینمش. »

« خوب، دیروز تو ایستگاه آتلانتا منتظر قطار بودیم با درشکه به ایستگاه اومد، خودش با ما صحبت کرد و گفت قراره در مجلس رقص ویلگز، فردا شب، خبر یک نامزدی اعلام بشه. »

اسکارلت ناامیدانه گفت، « می دونم این خبر احمقانه چی بوده. نامزدی چارلی هامیلتون و هانی ویلکز. سال هاست که همه می دونن که اونا بالاخره یه روزی با هم ازدواج می کنن، اگرچه چارلی خودش رو زیاد مشتاق نشون نمی داد. »

برنت پرسید، « تو فکر می کنی اون یه احمقه؟ یادم میاد کریسمس گذشته می گفنی دور و ور تو می پلکه و همش وز وز می کنه. »

اسکارلت با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت، « من هیچ وقت اونو تشویق به این کار نکردم، فکر می کنم اون خیلی سوسوله. »

استوارت فاتحانه گفت، « ولش کن، چون این خبر مربوط به اون نیست، نامزدی اشلی و خواهر چارلزه، دوشیزه ملانی! »

چهره اسکارلت تغییری نکرد اما لب هایش سفید شد – به کسی شباهت داشت که بی خبر ضربه مهلکی دریافت کرده باشد و نداند که چه اتفاقی افتاده است. همانطور بی حرکت ماند و به استوارت خیره شد و او نیز بدون توجه فکر می کرد حالت اسگارلت چیزی جر حیرت این خبر نیست.

« خانم پیتی گفت که قرار بود این خبر سال آینده اعلام بشه چون حال دوشیزه ملانی زیاد خوب نبوده؛ اما به دلیل این که همه جا صحبت از جنگه، اعضای دو خانواده فکر کردن بهتره ازدواج اونا هر چه زودتر انجام بشه. بنابراین خبرش هم فردا شب موقع شام اعلام میشه. حالا که این راز رو به تو گفتیم، تو هم اسکارلت باید قول بدی شام رو با ما بخوری. »

اسکارلت بی اراده گفت، « البته، قول می دم. »

« و تمام والس ها رو هم با ما می رقصی؟ »

« آره، همه والس ها رو. »

romangram.com | @romangraam