#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_174
" واقعا این کلاه رو برای من آوردی؟"
" همینطوره مارکش رو ببین. رودولاپه. ( Ruo de la Paix) می دونی معنی اش چیه؟"
این کلمه اصلا برایش مفهومی نداشت. فقط چهره خود را در آینه می دید و می خندید. در آن لحظه هیچ چیز جز اینکه خودش را آنقدر جذاب می دید برایش اهمیت نداشت، بعد از دوسال یک کلاه زیبا سرش گذاشته بود. با این کلاه چه باید بکند! لبخندش محو شد.
" خوشت نیومد؟"
" اوه خیلی رویاییه فقط... اوه ولی واقعا حیفه که اون تور سیاهو روش بندازم و پرش را بدم سیاه کنن"
رت به سرعت خودش را به کنار او رساند و بند کلاه را باز کرد و در یک لحظه کلاه در جعبه قرار گرفت.
" چیکار می کنی؟ مگه نگفتی مال منه؟"
" اینو ندادم که به کلاه عزا تبدیلش کنی میرم یک خانم خوشگل پیدا می کنم که چشمهای سبز داشته باشه از هدیه من هم خوشش بیاد"
" اوه نه همچین کاری نمی کنی این کلاه اگه مال من نباشه من میمیرم. اوه خواهش می کنم رت بدجنسی نکن! بذار مال من باشه"
" که مث کلاه های وحشتناک دیگه درستش کنی؟ نه"
اسکارلت دست برد و جعبه را گرفت این کلاه به این قشنگی را هرگز به دختر دیگری نمی داد هرگز. برای لحظه ای چهره ملانی و عمه پیتی و حیرت آنها را پیش خود مجسم کرد فکر می کرد اگر مادرش بفهمد چه خواهد گفت آنوقت به خود لرزید اما حس دلپذیر خودنمایی و جذابیت قوی تر بود.
romangram.com | @romangraam