#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_175
" عوضش نمی کنم قول می دهم بگذار مال من باشه"
رت جعبه را گشود و کلاه را به دستش داد و هنگامی که اسکارلت دوباره کلاه را سرش می گذاشت با دقت به او خیره شده بود.
" قیمتش چنده؟ من فقط پنجاه دلار دارم اونم ماه دیگه"
" به پول کنفدراسیون دوهزار دلار تقریبا." بعد لبان رت به لبخند گشوده شد.
" آه خدا جون... خب این پنجاه دلار رو بهت می دم و بقیه اش رو هم..."
" من برای این کلاه پول نمی گیرم این یک هدیه است"
دهان اسکارلت از تعجب باز ماند. وقتی پای هدیه گرفتن از مردان وسط بود احتیاط ها و محدودیت ها حتما بیشتر می شد.
الن بارها به او گفته بود:" فقط شیرینی و گل عزیزم. شاید هم یک کتاب شعر یا یک آلبوم عکس یا یک شیشه آب معدنی فلوریدا تنها هدایایی است که یک خانم می تواند از یک آقا قبول کند هیچ وقت نباید هدیه های گران قیمت قبول کند. هیچ وقت حتی از نامزدش. تکلیف جواهر و لباس هم که دیگر روشن است حتی دستکش و دستمال. اگر اینجور هدیه ها را قبول کنی مردها می فهمند که تو یک خانم نجیب نیستی و ... و انتظاراتی دارند"
اسکارلت با خود گفت:" اوه خداجون" بعد خودش را در آیینه نگاه کرد و دوباره به صورت آرام و بی تفاوت رت نگریست:" به این راحتی که نمی تونم بهش بگم قبول نمی کنم. آخه این خیلی قشنگه. شاید اگر انتظارش زیاد بزرگ نباشه... من من بتونم یک کاریش بکنم"
از اینکه این افکار ناشایست به ذهنش رسیده بود خجالت کشید و قرمز شد.
" من... من پنجاه دلار دارم..."
romangram.com | @romangraam