#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_169
خانم مری ودر با لحن محکمی گفت:" من که باور نمی کنم حتما تو منظورش رو درک نکردی"
ملانی درحالی که لبهایش می لرزید با لحن آرامی گفت:
" من همیشه منظور اشلی رو درک می کنم . کاملا اونو می فهمم. منظور اون درست همون چیزیه که سروان باتلر میگه. تنها فرقش اینه که محترمانه گفته"
" تو باید خجالت بکشی که مرد خوبی رو مثل اشلی ویلکز با فاسدی مثل سروان باتلر مقایسه می کنی فکر می کنم تو هم عقیده داری که ایمان و عشق به وطن ارزشی نداره!"
آن اطمینان دیگر در حرفهای ملانی مشاهده نمی شد. با تردید گفت:" من... من نمی دونم چی فکر می کنم" آتش درونش جای خود را به ترس از حرفهای خانم مری ودر داده بود :" من حاضرم برای وطنم خودمو فدا کنم همونطور که اشلی می کنه. ولی منظورم... منظورم من فکر کردن رو به عهده مردها می گذارم اونا باهوش ترن"
خانم مری ودر غرشی کرد و گفت:" هرگز از این حرفها از کسی نشنیده بودم، عمو پیتر نگه دار از خونه من گذشتی!"
عمو پیتر که حواسش به گفتگوی پشت سرش بود از خانه مری ودر رد شده بود به ناچار اسب را برگرداند خانم مری ودر پیاده شد روبان کلاهش مثل بادبانهای کشتی در دریای طوفانی تکان می خورد گفت:" از این حرفت پشیمون می شی"
عمو پیتر شلاق بر اسبها فرو آورد و فریاد زد:" شما دخترای جونن حرف زدنتونو بلد نیستین این چه حرفهایی بود؟ خانم پیتی رو به دردسر انداختین آبروشو بردین"
پیتی گفت:" من اصلا توی دردسر نیفتادم کی همچی حرفی زده؟" بر خلاف همیشه اینبار از غش و ضعف خبری نبود:" ملی عزیز، من می دونم که تو بخاطر من این حرفها رو زدی چقدر خوشحال شدم که بالاخره دیدم یکی دماغ این زنیکه رو به خاک مالید چقدر گاوه. این شهامت رو از کجا آوردی ملی؟ ولی به نظرت درست بود که اون حرفها رو درباره اشلی بزنی؟"
اشک ملانی سرازیر شد و گفت:" هرچی گفتم حقیقت داشت. من اصلا از عقیده او احساس شرم نمی کنم. اون فکر می کنه جنگ کار غلطیه ولی با تمام وجودش می جنگه و.... خودش رو فدا میکنه و به خاطر عقیده اش میمره. و این خیلی شجاعت می خواد بیشتر از جنگیدن به خاطر کارهای درست" عموپیتر دوباره شلاقی به گرده اسب کشید و گفت:" خدای من خانم ملی گریه نکنین، اینجا تو خیابون پیچ تری. مردم ممکنه چرت و پرت بگن. بذارین وقتی رسیدیم خونه"
اسکارلت هیچ نمی گفت. حتی دستهای ملانی را که برای احساس راحتی در دستهایش گذاشته بود نمی فشرد. نامه های اشلی را فقط برای یک چیز خوانده بود ... برای اینکه اطمینان یابد که اشلی هنوز دوستش دارد. و حالا ملانی مفاهیم دیگری را از لابلای سطوری که او نیز خوانده بود بیرون می کشید. از اینکه می دید مردی چون اشلی هم همان افکار آدم رذلی چون رت باتلر را دارد تکان خورده بود. با خود گفت:" اینها هردو حقیقت جنگ را دیده اند. ولی اشلی آرزو دارد به خاطر آن بمیرد و رت حاضر نیست من فکر می کنم حق با رت است."
romangram.com | @romangraam