#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_168
رنگ ملانی سفید شده بود چشمانش بیش از حد گشاد می نمود.
" من باهاش جرف میزنم" و آرام ادامه داد:" هیچ وقتی بهش بی احترامی نمی کنم حتی مانع ورودش به خونه خودم نمیشم"
مثل اینکه ضربه ای به خانم مری ودر وارد شده بود برای چند لحظه نفسش قطع شد. دهان عمه پیتی از حیرت جمع شده بود. پیتر برگشت و به عقب نگاه کرد.
اسکارلت با خود فکر می کرد:" چرا من این شهامت را از خودم نشان ندادم" احساسش به ملانی حسادت آمیز بود ولی در عین حال اورا می ستود. " این خرگوش کوچولو چطور جرات می کنه که جلوی این پیرزن وایسه؟"
ملانی دستهای خود را تکان می داد و با عجله حرف می زد مثل این بود که اگر لحظه ای سکوت میکرد شهامتش را از دست می داد.
" من اونو از خودم نمی رونم بهش بی احترامی نمی کنم. چرا باید اینکارها رو بکنم؟چون این حرفها رو زده ولی... نمی بایست این حرفهار و بلند جلوی اون همه ادم می گفت... خیلی ها این جور فکر می کنن... اشلی هم همینجور فکر می کنه. من نمی تونم مردی رو که با شوهر من همفکره توی خونه ام راه ندم. این کار خوبی نیست منصفانه نیست"
نفس خانم مری ودر دوباره برگشته بود حمله را آغاز کرد:" ملی هامیلتون تا حالا همچین دروغی نشنیده بودم! در خانواده ویلکز آدم ترسو وجود نداره..."
ملانی گفت:" من هرگز نگفتم اشلی ترسوست." از چشمانش برقی جستن کرد. " گفتم اون هم مثل سروان باتلر فکر میکنه فقط فرقش اینه که جور دیگه ای توضیح میده با کلمه های دیگه ای حرفشو میزنه. هیچوقت تو یک مجلس آواز بلند نمیشه داد بزنه، امیدوارم اما تو نامه هاش نوشته"
وجدان گناه آلود اسکارلت بیدار شد. سعی می کرد در ذهنش به دنبال کلام اشلی بگردد. او نامه ها را خوانده بود ولی چنین چیزی یادش نمی آمد. گویی تمام آن نوشته ها را از یاد برده بود. و حالا فکر می کرد ملانی عقل خود را از دست داده است.
" اشلی به من نوشته که ما اصلا نباید با یانکیها می جنگیدیم. به عقیده او رهبران و سیاستمداران ما با کلمات فریبنده به ما خیانت کردند مارو تو دام یک جنگ ویرانگر انداختن، جنگی که بدبختیهای بزرگی داره و به نظر اشلی هیچ چیز توی این دنیا نمی تونه این بدبختی های بزرگ رو جبران کنه. نوشته در اینجا هیچ افتخاری وجود نداره... همه ش بدبختی و کثافته"
اسکارلت با خود فکر کرد:" آه آن نامه را می گوید. مگر چنین چیزهایی در آن نوشته بود؟"
romangram.com | @romangraam