#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_167
" بفرما حالا پیتی هامیلتون! امیدوارم راضی شده باشی!"
پیتی با نگرانی گفت:" از چی؟"
" از رفتار این باتلر بدبخت که این همه سنگشو به سینه می زدی"
پیتی عصبانی بود، خیلی عصبانی. مری ودر خودش بارها رت باتلر را به شام فراخوانده بود ولی حالا پیتی را به طرفداری از او متهم می کرد. اسکارلت و ملانی هم به همین مسئله فکر می کردند ولی رعایت احترام بزرگترها را می کردند و حرفی نمی زدند در عوض سرشان را زیر انداخته بودند و به دستکش های توری بدون انگشت خود می نگریستند.
خانم مری ودر تند تند نفس می زد و سینه اش به سرعت بالا و پایی می رفت:" اون به همه ما توهین کرد. به کنفدراسیون هم همینطور. می گفت ما همه برای پول می جنگیم! می گفت رهبران ما به ما دروغ میگن! باید بندازنش تو زندون.بله باید بره زندون. راجع به این موضوع با دکتر مید صحبت می کنم. اگه آقای مری ودر زنده بود پدرش رو در می آورد! حالا پیتی هامیلتون به من گوش بده دیگه نباید اجازه بدی باز این پست فطرت به خونه ات بیاد!"
پیتی نالید درمانده شده بود. فکر می کرد اگر مرده بود بهتر بود گفت:" اوه" و بعد به دو دختری که نگاهشان را به پشت صاف و کشیده پیتر دوخته بودند نگریست. عمه پیتی می دانست که پیتر کلمه به کلمه آن محاوره را دنبال می کند و این لحظه آرزو می کرد که کاش مثل گذشته رویش را برمی گرداند وبه کمک او می امد و میگفت:" خب خانم دالی، میس پیتی رو به حال خودش بذار" اما پیتر از جایش تکان نخورد و حرکتی نکرد. بنابراین آهی کشید و گفت:" خب دالی اگه فکر می کنی..."
خانم مری ودر محکم جواب داد :" البته فکر می کنم اصلا نمی دونم از روز اول کی به تو گفت این مرتیکه رو دعوت کنی. از این به بعد حتی یک خونه هم در آتلانتا پیدا نمی شه که اونو بپذیره توهم یک خورده عرضه نشون بده و دیگه این مرتیکه رو راه نده"
برگشت و دقیقا به چشمان دخترها خیره شد.
" امیدوارم شما دوتا منظور منو درک کرده باشین" و ادامه داد:" چون یک کمی اش هم تقصیر شماست. شما بهش رو دادین. خیلی مودبانه و محکم بهش بگین از حضورش و حرفهای نفرت انگیزش در این خونه ناراحتین"
این دفعه اسکارلت جوش آورد. به اسبهای وحشی شباهت داشت که از خشم روی پاهای خود بلند می شوند اما از سخن گفتن ترس داشت. دوست نداشت خانم مری ودر در یک نامه دیگر به مادرش بنویسد . با خود گفت:" بوفالوی پیر" چهره اش از خشمی ناگهانی قرمز شده بود:" کاش می تونستم هرچی تو دلمه بهت بگم زنیکه احمق مث گاوه!"
صدای خانم مری ودر دوباره آمرانه بلند شد:" فکر نمی کردم زنده باشم و این حرفهای خائنانه رو درباره وطن و ایمان خودمون بشنوم." از چهره اش عصبانیت شدیدی آشکار بود :" هرمردی رو که فکر می کنه وطنش عقیده اش و ایمانش مقدس نیست باید دار زد! دلم نمی خواد شما دخترها حتی یکبار دیگه با این مرتیکه صحبت کنین فهمیدید؟ ملانی تو چرا اینقدر ناراحتی؟"
romangram.com | @romangraam