#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_163
"و بخاطر کله شقیت کشته می شدی. من می تونم یک سکه رو از پنجاه یاردی بزنم. بهتره به همون... همون اسلحه خودت بچسبی... چشم وابرو و گلدون و اینجور چیزها!"
" واقعا که آدم پستی هستی"
" خیال می کنی ار حرفهای تو عصبانی میشم؟ متاسفم که ناامیدت می کنم. نمی تونی با گفتن اونچه که حقیقت داره منو عصبانی کنی. بله من واقعا پست و بزدلم. و چرا نه؟ اینجا یه مملکت آزاده و یک مرد اگه دلش بخواد می تونه رذل باشه. فقط ریاکارانی مثل تو بانوی عزیز من، سعی می کنن خودشونو طوری دیگه ای نشون بدن، قلب سیاهشون اینطور فرمان میده اگه به اسم واقعی شون صداشون کنی حتما عصبانی میشن."
اسکارلت در مقابل لبخندها بی تفاوت و حرفهای تهوع آورش بی دفاع بود، زیرا تا آن لحظه با هیچ مردی برخورد نکرده بود که تا این حد رسوخ ناپذیر باشد. اسلحه توهین بی اعتنایی و پرخاش و ناسزاگویی همه بلا استفاده در دستش مانده بود چون هیچ توهینی وجود نداشت که به او برخورد و ناراحتش کند. به تجربه به او ثابت شده بود که آدم دروغگو از راستگویی خود بیشتر دم میزند ترسو از شجاعتش و آدم بی تربیت از اصیل زادگی و تربیتش بیشتر سخن می گوید و بی شرف از شرافتش. اما رت اینطور نبود همه چیز را می پذیرفت و می خندید و اورا تشویق می کند که بازهم بگوید.
در ماه هایی که رت به خانه انها آمد و رفت می کرد بی خبر وارد می شد و بدون خداحافظی غیبش میزد؛ هیچ وقت اسکارلت این مطلب را درک نکرد که چرا او به آتلانتا می آید؟ چه چیز اورا به این شهر می کشاند؟ معدود کسانی هم بودند که شغل اورا داشتند اما آنها موقعی که در سواحل پیاده می شدند یکراست به چارلزتون یا ویلمینگتون می رفتند و در همانجا اجناس خود را می فروختند و تجار و فروشندگانی که در آنجا حضور داشتند فورا هرچه می آمد می خریدند و در سراسر جنوب پخش می کردند گاهی اسکارلت فکر می کرد که رت به خاطر او به آتلانتا می آید ولی او تاکنون با رفتار و گفتارش چنین چیزی را نشان نداده بود و اسکارلت تصور می کرد که غرور و خودپرستی اجازه اعتراف به او نمی دهد اگر تا کنون یک بار به او اظهار علاقه کرده بود و نسبت به مردانی که دورش جمع می شدند حسادت می کرد، حتی اگر دستش را گرفته بود یا تقاضای عکسی کرده بود یا دستمالش را به یادگار خواسته بود اسکارلت می توانست بگوید که رت به او علاقمند است و زیبایی و جذابیتش اورا به آتلانتا می کشاند. ولی رت همچنان آزاردهنده بود و اصلا به عشاق شباهتی نداشت و از همه بدتر این که مانورهای اسکارلت هرگز اورا به زانودرنمی آورد.
هروقت به شهر می آمد گفتگوها و پچ پچ های زنانه آغاز می شد. نه تنها درباره کالاهایی که وارد می کرد سخن می گفتند بلکه وجودش برای زنان در حکم غلغلک بود و آنها را وادار می کرد که درباره کارهای ناشایست و هوسرانی ها و بی صفتی هایش صحبت کنند. آدم بدنامی بود و سابقه خوبی نداشت! هروقت بانوان و زنان شوهردار آتلانتا دور هم جمع می شدند تا یاوه گویی و شایعه پراکنی کنند طبعا بدنامی او بیشتر می شد و آبرویش بیشتر به خطر می افتاد ولی از جانب دیگر همین امر باعث می شد شهرتش در میان دختران جوان بیشتر شود. از آنجا که اغلب این دخترها معصوم و زودباور بودند آنچه درباره او می دانستند این بود که " در مقابل زنان توان از کف می دهد و زانوهایش به لرزه می افتد" ولی چطور؟ نمی دانستند. ضمنا این نکته را هم درگوشی از هم شنیده بودند که هیچ دختری اگر فقط چند دقیقه هم با او باشد سالم در نمی رود. ولی با وجود چنین سابقه ای هرگز دیده نشده بود که از لحظه ورودش به آتلانتا حتی دست یک دختر جوان را بوسیده باشد. و همین امر اورا در میان خانم ها محبوب جلوه می داد.
به جز قهرمانان جنگ، او تنها مردی بود که در شهر آتلانتا شهرت داشت و درباره اش سخن می گفتند. دیگر حالا همه چیز را درباره اخراج او از وست پوینت به دلیل بدمستی و رابطه با زنان می دانستند. مسئله آن دختر چارلزتونی و کشتن برادرش حالا دیگر زبانزد خاص و عام بود. از نامه هایی که از دوستان و بستگان چارلزتونی به ساکنان آتلانتا می رسید چنین برمیآمد که پدر رت آدم محترمی بوده و شخصیت محکم و ممتازی داشته و او را در بیست سالگی بدون یک شاهی پول از خانه بیرون کرده ونام اورا از پشت انجیل خانوادگی خط زده است همین منابع خبری ابراز می داشتند که رت مجبور شده مدتی در کالیفرنیا سرگردان در معادن طلا پرسه بزند و گاهی کارگری کند و در سال 1849 به آمریکای جنوبی و کوبا سفر کند. از فعالیت و کارهای او در این کشورها هم کم و بیش گزارش هایی در دست بود ولی هیچ یک امیدوار کننده به نظر نمی رسید پرسه زدن دورو بر زنان ، دوئل های متعدد قاچاق اسلحه برای انقلابیون آمریکای مرکزی و بدتر از همه، قمار، آن هم بصورت حرفه ای. این ها چیزهایی بود که از سوابق این مرد به آتلانتا رسیده بود.
خانواده ای در جورجیا پیدا نمی شد که با کمال تاسف یکی از فرزندان ذکورش گرفتار قمار نشده باشد و پول و خانه و زمین و برده هایش را بر سر این کار نگذاشته باشد.این فرق می کرد. یک مرد می توانست قمار کند و زندگی اش را ببازد ولی قمار به صورت شغل و حرفه از هیچ کس جز یک مطرود و بدنام ساخته نبود.
اگر بخاطر اوضاع زمان جنگ و خدمات او به حکومت کنفدراسیون نبود رت باتلر هرگز در آتلانتا پذیرفته نمی شد. اما در این هنگام حتی احمق ترین و کوته فکرترین اهالی آتلانتا می دانستند که وطن پرستی ایجاب می کند در قضاوت خود کمی تعدیل کنند و نظر خود را تغییر دهند حتی آنهایی که در قضاوتهای خود به راه افراط می رفتند پیش خود فکر می کردند که این گاو پیشانی سفید خاندان باتلر، به ارتش پیوسته تا کفاره گناهان خود را بدهد و لکه ننگ را از دامان خود پاک کند و آبروی از دست رفته خود را در راه خدمتگزاری به وطن مجددا به دست آورد. زنان نیز برای خود استدلال دیگری داشتند. تصور می کردند سرنوشت حکومت ائتلافی جنوب همانطور که در دست جوانان از خود گذشته و غیور و جنگجوست. در دست اشخاصی چون رت باتلر هم هست و این وارد کنندگان کالاهای ممنوعه هم می توانند به نوعی سرزمین خود خدمت کرده دین خود را ادا کنند و با شکستن خط محاصره یانکی ها وظیفه ملی خود را انجام دهند.
به دفعات این شایعه شنیده می شد که سروان باتلر از بهترین دریانوردان جنوب است و اعصاب پولادین او را در دریانوردی کس دیگری ندارد. از آنجا که در چارلزتون نشو و نما یافته بود رودخانه ها، خلیج ها، دریاها و نقاط کم عمق یا عمیق را تا سواحل صخره ای کارولینا به خوبی می شناخت و با خصوصیات آبهای ویلمینگتون به طور وسیعی آشنایی داشت. هیچ اتفاق نیفتاده بود که کشتی اش دچار حادثه شود یا غرق شده باشد به اعماق آب فرو رود. تاکنون برایش پیش نیامده بود که مجبور شود بارهای تجارتی خود را به دریا بریزد هنگام بروز جنگ ناگهان سرو کله اش پیدا شد و با پولی که معلوم نبود از کجا بدست آورده کشتی سریع السیر خرید و اکنون بعد از محاصره دریایی بنادر جنوب وقتی سود او از کالاهای قاچاق به دو هزار درصد رسید تعداد کشتی هایش چهارفروند شد. ملاحان و کارگران خوبی در اختیار داشت و دستمزدهای کلان می داد آنان در تاریکی شب از چارلزتو و ویلمینگتون خارج می شدند و پنبه به ناسائو انگلستان و کانادا حمل می کردند کارخانه های نخ ریسی انگلستان معطل مانده بودند و کارگران گرسنه و هر قاچاقچی که خط محاصره را می شکست و از ناوگان یانکی ها می گریخت، می توانست بار خود را به هرقیمت که دلش بخواهد در لیورپول به فروش برساند. کشتی های رت تنها کشتی هایی بودند که می توانستند از حلقه محاصره عبور کنند و محصولات پنبه کنفدراسیون را به آن سوی آبها ببرند و به جای آن محصولات جنگی بیاورند.بله بانوان احساس می کردند که می توانند اورا ببخشند و آنچه را که درباره این مرد شجاع شنیده اند در طاقچه فراموشی بگذارند.
قامت رت برازندگی خاصی داشت اغلب مردم برمی گشتند و اورا تماشا می کردند، پول خرج می کرد و سوار یک نرینه سیاهرنگ می شد و معمولا لباسهای خوشرنگ و خوشدوخت می پوشید. همین مورد اخیر کافی بود که همه حواس ها را متوجه او کند زیرا لباس سربازان دیگر زیبایی سابق را نداشت پارچه ها زمخت و بدرنگ شده بود و مردم عادی حتی وقتی که بهترین لباسهای خود را می پوشیدند بازهم اثر رفو و وصله های استادانه روی آنها معلوم و آشکار بود. اسکارلت با خود فکر می کرد که هیچ وقت شلواری به زیبایی شلوارهای او ندیده بخصوص انهایی که قهوه ای یا پیچازی بودند. کتهایش در نهایت زیبایی بود و نقشهای ظریف گل سرخ روی آنها قلابدوزی شده بود. رت این لباسها را با استادی تمام انتخاب می کرد و با ظرافت کامل می پوشید و آنچنان خود را بی اعتنا نشان می داد گویی اصلا متوجه زیبایی و شکوه آنان نیست.
romangram.com | @romangraam