#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_161
همیشه چیزی در وجود رت باتلر می دید که اورا به سوی خودش می کشید و وادار می کرد تا ملاقات بعدی به انتظارش بنشیند . این کیفیت هیجان انگیز را نمی توانست برای خود معنی کند کیفیتی بود متفاوت با مردان دیگر. در نقش اندامش چیزی می دید که اسمی نمی توانست برایش پیدا کند نیرویی مرموز بود که به سرعت مجذوب می کرد و با هرکس مواجه می شد اورا به سوی خود می کشید در چشمهای سیاهش برقی گستاخ و جسور آمیخته با تمسخر وجود داشت که هر روح سرکشی را وادار به سکوت و تسلیم می کرد.
اسکارلت وقتی به چشمهای او می نگریست با خود می گفت:
" جوری به من نگاه می کند که انگار من عاشقش هستم! ولی من که عاشقش نیستم نمی فهمم، اصلا نمی فهمم"
به هرحال هیجانات و کیفیتی که از جانب رت به سوی او پرتاب می شد با اصرار تمام خود را در وجود اسکارلت جای می داد. وقتی برای ملاقات می آمد رفتار مودبانه و محترمانه اش خانه ای آراسته و کوچک عمه پیتی را محقر جلوه می داد. اسکارلت تنها فرد آن خانه نبود که حضور اورا به شکلی ناخواسته استقبال می کرد عمه پیتی نیز چنین بود. همیشه رفتار فروتنانه او عمه پیتی را غافلگیر می کرد.
در عین حال پیتی می دانست که الن از معاشرت دخترش با این مرد رضایت نخواهد داشت و اگر از ادامه روابط آنها آگاه می شد ممکن بود واکنش های سختی نشان دهد. طرد رت باتلر از خانواده های چارلزتون مسئله ای نبود که بتوان سرسری از آن گذشت با وجود این هنگامی که رت وارد می شد و تعارفات خالصانه خود را تقدیم می داشت و دست کوچک اورا می بوسید عمه پیتی از شادی روی پایش بند نمی شد و درست شبیه مگسی می شد که ظرفی پر از عسل را جلوی خود دیده باشد. رت اغلب هدایای کوچکی مثل سنجاق سینه گیره مو، قرقره ابریشم یا سوزن و دکمه برایش می آورد و به اطمینان می داد که آنها را فقط به خاطر او با زحمت بسیار از مرز رد کرده و حالا تقدیم می کند.
البته این اجناس در بازار آتلانتا پیدا نمی شد و خانمها مجبور بودند به موهای خود گیره های چوبی بزنند و پارچه های دم قیچی را دور میوه بلوط بپیچند و دکمه درست کنند... و عمه پیتی توان رد کردن این هدایا را نداشت. به علاوه مثل بچه ها ذوق و شوق عجیبی به دریافت هدیه داشت. این شوق او گذرنامه رت برای ورود به خانه عمه پیتی محسوب می شد هدیه گرفتن از رت تقریبا جز عادتهایش شده بود و نمی توانست به او بگوید که رفت و آمدهای مکررش برای ساکنان آن خانه کوچک و ساده صورت خوشی نخواهد داشت. گاهی آهی می کشید و می گفت:" اصلا نمی توانم بفهمم در وجود این مرد چی هست ولی... به هرحال آدم خوبی می شد اگر می توانستم بفهمم که... اما افسوس که برای زنها احترام زیادی قائل نیست"
ملانی از وقتی که حلقه ازدواج خود را از رت به عنوان هدیه دریافت کرده بود با او چون نجیب زادگاه شرافتمند رفتار می کرد. اورا مرد باهوش و نکته سنجی می دانست و تعجب می کرد که مردم چرا اینقدر پشت سرش بدگویی می کنند. رت هم احترام فوق العاده ای برای ملانی قائل بود. اما ملانی در مقابل رت از خود شرم حضور نشان می داد. اصولا ملانی با هر مردی که تازه آشنا می شد همینطور رفتار می کرد او مطمئن بود که اندوهی عمیق در زندگی رت وارد شده و اورا اینطور سخت و تلخ کرده است. احساس می کرد آنچه او نیاز دارد عشق عمیق و پاک یک زن خوب است. ملانی در تمام زندگی محدودش هرگز بدی ها را ندیده بود و به زحمت می توانست وجود پلیدی را در آدم ها باور دارد از این رو هنگامی که ماجرای رت را با آن دختر چارلزتونی شنید تکان خورد و باور نکرد. به جای اینکه از او روی برگرداند سعی کرد محبت خود را نسبت به او زیادتر کند زیرا در قلب خود چنین احساس می کرد که نسبت به رت باتلر یک بی عدالتی بزرگ صورت گرفته است.
اسکارلت هم با عمه پیتی موافق بود و عقیده داشت که رت احترامی برای خانم ها قائل نیست مگر شاید، برای ملانی. هنوز هروقت رت به اندامش می نگریست احساس می کرد برهنه است. این را خود رت هرگز به او نگفته بود. اگر چنین چیزی می گفت اسکارلت حتما باران ناسزا را بر سراو باریدن می گرفت و با زبان تند اورا به آتش می کشید. نگاهش معنا و مفهوم مخصوصی را ارائه نمی داد گویی همه زنان را در تملک خود می دانست حالت چشمانش فقط در مقابل ملانی فرق می کرد؛ وقتی به او می نگریست آن نگاه تمسخر آمیز که حس مالکیت از آن آشکار بود دیگر از چشمانش خوانده نمی شد وقتی با او صحبت می کرد آهنگ مخصوصی در صدایش بود با محبت و احترام و همیشه آماده به خدمت.
یک روز وقتی عمه پیتی و ملانی برای خواب بعد از ظهر به اتاقهای خود رفته بودند و اسکارلت و رت تنها نشسته بودند اسکارلت پرسید:
" نمی تونم بفهمم که چرا با اون مهربونتر از منی؟"
حدود یک ساعت بود که ملانی داشت با افتخار از شجاعت های شوهرش برای رت حرف می زد و او در حالی که کلاف نخ را در دست داشت به ملانی کمک می کرد تا آن را باز کند و همچنان صبورانه گوش می داد.
romangram.com | @romangraam