#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_160


الن لاغر شده بود. صبح تا شب سرپا بود تا کارها را اداره کند حتی ساعتها بعد از اینکه کشتزار به خواب می رفت. احتیاجات ارتش کنفدراسیو هرماه بیشتر می شد و هدف الن این بود که تولیدات تارا را زیادتر کند. حتی جرالد هم کار می کرد. دیگر فرصت نداشت به جونزبورو برود و کمی تفریح کند مجبور بود صبح تا شب در آن زمینهای وسیع بتازد و برکار کشت و زرع نظارت کند. الن آنقدرها وقت نداشت که جز بوسیدن او و گفتن شب بخیر بتواند با او اختلاط کند و جرالد هم از صبح تا شب در مزارع می تاخت از این رو اسکارلت تارا را دلتنگ کننده می یافت.

خواهرانش هم مشغولیتها خود را داشتند. سوالن دیگر با فرانک کندی به " توافق هایی" دست یافته بود و زیرلب آهنگ " وقتی این جنگ ویرانگر به پایان برسد" را زمزمه می کرد و حالتی داشت که برای اسکارلت قابل تحمل نبود. کارین هم آنقدر در اوهان و احلام برنت تارلتون فرو رفته بود که مصاحبتش برای اسکارلت لذتی نداشت.

اسکارلت هروقت به تارا می رفت قلبا شاد بود ولی وقتی دوباره به دعوت عمه پیتی و ملانی به آتلانتا بازمی گشت تاسفی در خود احساس نمی کرد. در این گونه مواقع الن معمولا آه های سرد می کشید و پرده ای از اندوه چهره اش را می پوشاند و از اینکه دختر بزرگش خانه را ترک می کرد تاسف می خورد.

الن می گفت:" من باید خیلی خودخواه باشم که تورو اینجا نگه دارم، میدونم که وجود تو در آتلانتا برای پرستاری زخمی ها خیلی مفیده فقط... فقط متاسفم که نمی تونم با تو به قدر کافی صحبت کنم و درد دل های خودم رو بگم و یک بار دیگه حس کنم که تو دختر کوچولوی خودمی"

اسکارلت هم جواب می داد:" من همیشه دختر کوچولوی شما هستم" و دستهایش را دور سینه مادر حلقه می کرد و اورا در آغوش می کشید تا شرمی که چهره اش را پوشانده بود پنهان دارد. او به مادرش نمی گفت که اصلا به فکر کنفدراسیون جنوب نیست و اوقات خود را در آتلانتا بیشتر به تفریح و گردش و رقص می گذراند این روزها خیلی چیزها داشت که از مادر خود پنهان می کرد. مهمترین آنها این بود که رت باتلر چندین بار در خانه عمه پیتی به دیدار او آمده بود.



* * *



بعد از میهمانی بیمارستان، رت باتلر بارها به دیدن اسکارلت آمده و اورا با درشکه خود به گردش برده بود و همراه او به رقصها و میهمانیها رفته بود و بیرون بیمارستان به انتظار خاتمه کار اسکارلت مانده بود. ترسی که اسکارلت از برملاشدن رازش توسط رت داشت اکنون دیگر از میان رفته بود فقط آنچه اورا ناراحت می کرد این بود که میدانست این مرد از عشق اشلی آگاه است و به ناچار سکوت می کرد و گاهی که رت اورا اذیت می کرد جوابی نمی داد. رت هم اغلب اورا اذیت می کرد.

رت سی و پنج ساله بود؛ پیرتر از عشاق دیگری که داشت؛ از این رو در کنترل او چون طفلی که با بزرگتر خود زورآزمایی می کند عاجز مانده بود. دلدادگان دیگرش همه تقریبا همسن و سال خودش بودند و او به راحتی بر آنان تسلط پیدا می کرد. رت طوری رفتار می کرد که گویی هیچ چیز اورا به تعجب نمی اندازد از رفتار و حرکات اسکارلت جا نمی خورد؛ بلکه بیشتر سرگرم می شد. وقتی اورا درمانده می دید بیش از وقت دیگری لذت می برد. بسیار پیش می آمد که اسکارلت خشمگین و توفانی می شد و خلق و خوی ایرلندی خود را که از جرالد به ارث برده بود با زیبایی شگفت انگیز موروث مادرش پیوند می زد و تحویل رت می داد. رت اصلا عصبانی نمی شد و کلمات تند بر زبان نمی آورد و فقط می خندید. آن وقت اسکارلت دیوانه می شد و رت لذت می برد و بیشتر می خندید.

بعد از کشمکش با رت، که اسکارلت به ندرت پیروز می شد اورا به باد ناسزا می گرفت، و بی تربیت رذل ، هرزه و نانجیب می خواند و سوگند یاد می کرد که دیگر با او سخن نمی گوید و کاری با او ندارد. ولی دیر یا زود وقتی رت دوباره به آتلانتا بازمی گشت به بهانه عرض ادب به عمه پیتی با یک جعبه شیرینی، سوغاتی ناسائو، به خانه انها می آمد و احترامات خود را با استادی تمام در زن نوازی به اسکارلت تقدیم می داشت و اسکارلت هم در عوض گذشته ها را فراموش می کرد و به رویش لبخند می زد و آنگاه هردو با هم به کنسرت یا رقص می رفتند و تا شروع دعوای بعدی روابط استوار و دوستانه ای میانشان برقرار بود.

romangram.com | @romangraam