#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_159


یانکی ها محاصره بنادر جنوب را جدی تر و تنگتر کرده بودند.اجناس لوکس چون چای، قهوه، ابریشم، شکم بند و کرست هایی که از استخوان آرواره نهنگ درست می کردند، عطریات، مجلات مد و کتاب، کمیاب و گران بود. حتی قیمت ارزان ترین پارچه ها و لباس های پنبه ای آنچنان بالا رفته بود که خانم اغلب همان لباسهای قدیمی خود را دستکاری می کردند و برای فصل بعد آماده می نمودند. دارهای پارچه بافی که خاک سالیان متمادی روی آنها دیده می شد دوباره از زیر شیروانی ها بیرون آمدو مغازه ها دوباره به فروختن پارچه های دستباف خانگی پرداختند. همه مردم، سربازان، شخصی ها، زنان بچه ها و سیاهان از پارچه های دستباف استفاده می کردند. پارچه های خاکستری که مخصوص یونیفرم سربازان جنوب بافته میشد جای خود را به پارچه های خاکستری که مخصوص یونیفرم سربازان جنوب بافته می شد جای خود را به پارچه های کرم رنگ داده بود.

بیمارستان ها نگران وضع خود بودند دارو نداشتند و ذخیره نیازمندی های دیگر هم چون گنه گنه داروی ضد کرم، کلرفرم و ید، رفته رفته کاهش می یافت. باندهای کتانی و پنبه آنقدر کمیاب شده بود که نمی توانستند دور بیاندازند. هربانویی که پس از کار در بیمارستان به خانه بازمی گشت زنبیل های بزرگی از نوارهای خونی و کثیف را با خود می آورد و می شست و اتو می کرد و برای استفاده مجدد به بیمارستان تحویل می داد

اما برای اسکارلت که تازه داشت از پوسته بیوگی خود خارج می شد جنگ چیزی جز تفریح و هیجان به همراه نداشت حتی کمبود لباس و غذا نیز بر او تاثیر نداشت خوشحال بود از اینکه دوباره در عرصه جهان ظاهر شده است.

وقتی به روزگار تیره گذشته فکر می کرد و به آن روزهای یکنواخت نظر می انداخت و با امروز مقایسه میکرد احساس می کرد زندگیش با سرعت عجیبی در حال گذر است.

روزها چون حادثه ای هیجان انگیز شروع می شد. با مردان تازه ای آشنا می شد که سعی می کردند از او وعده ملاقات بگیرند و به او می گفتند چه زن زیبایی است و جنگ چه نعمتی است که باعث آشنایی آنها با او شده و چه بسا حاضر بودند برایش بمیرند.

اشلی را از ته دل دوست می داشت اما عقیده داشت که این عشق نباید مانع آنها شود که مردان دیگر با او آشنا نشوند و پیشنهاد ازدواج ندهند.

جنگ به گونه ای پنهانی آرام آرام مردم را بی بند و بار و روابط اجتماعی را سست می کرد و باعث می شد مردم به آداب و اعتقادات خود پشت پا بزنند. مادران می دیدند که مردان غریبه به ملاقات دخترانشان می آیند بدون اطلاع قبلی، بدون مقدمه و بدون معرفی نامه؛مردانی که معلوم نبود کی هستند و خانواده آنها چه جور آدمهایی هستند و سابقه آنها چیست. این مادران با وحشت می دیدند که دخترانشان دست در دست چنین مردانی به گردش می روند خانم مری ودر که تا شب زفاف شوهر خود را نبوسیده بود با کمال حیرت مشاهده کرد دخترش می بل مشغول بوسیدن آن زوآه کوتاه قد رنه پیکار بود و به اخطارهای اخلاقی او اعتنایی نمی کرد. خانم مری ودر فکر می کرد که بنیان های اخلاقی جنوب به کلی ویران شده و فرو ریخته است و این مطلب را بارها و بارها با صدای بلند در مجمع زنان اعلام کرده بود. زنان دیگر نیز با او هم عقیده بودند و یکصدا این ویرانی اخلاقی را تقصیر جنگ می دانستند. اما مردانی که حتی نمی دانستند تا یک هفته یا یک ماه دیگر زنده می مانند یا نه، هرگز حاضر نبودند یک سال صبر کنند تا بتوانند نام دختر مورد علاقه خود را با اضافه کردن کلمه " دوشیزه" برزبان آورند و حاضر نبودند آن همه تشریفات طولانی را برای رسیدن به مقصود و ازدواج با دختر مورد علاقه خود رعایت کنند. ترجیح می دادند سه چهار ماهه سرو ته قضیه را هم بیاورند. و دختران که خیلی خوب می دانستند یک خانم به تمام معنی، کسی است که پیشنهادات یک مرد باشرف را پاسخ مثبت نمی دهد این رسم را زیرپا می گذاشتند و با همان پیشنهاد اول بله را می گفتند.

به هم ریختن این رسوم و آداب که به عهده جنگ گذاشته می شد موجب تفریح اسکارلت شده بود. جز هنگامی که در بیمارستان به کار طاقت فرسای رسیدگی به مجروحان و پرستاری از زخمی ها مشغول بود بقیه اوقات بدش نمی آمد که جنگ همچنان ادامه داشته باشد. این اواخر دیگر از بیمارستان هم کمتر بدش می آمد زیرا آنجا را شکارگاه مناسبی برای مردان می دید. سربازان بی پناه و تنها بدون کوچکترین اراده ای تسلیم جاذبه های او می شدند. کافی بود که فقط یکبار زخمشان را پانسمان کند یا صورتشان را تمیز کند یا بالششان راصاف کند دیگر شکار خودش با پای خودش در دام بود، عشق فورا حمله می کرد و مردان بیچاره را اسیر آن چهره جذاب می نمود. اوه خدارا شکر که آن یک سال پروحشت به پایان رسیده بود.

اسکارلت دوباره حالت قبل از ازدواج خود را به دست اورده بود، گویی اصلا با چارلز ازدواج نکرده و تکان مرگ اورا احساس نکرده بود و وید را نزاییده بود. جنگ و ازدواج و حاملگی و زایمان، همه از بالای سرش گذشته بودند بدون اینکه کوچکترین اثری از خود در وجود او باقی بگذارند. او تغییر نکرده بود. بچه ای داشت ولی در آن خانه قرمز دیگران چنان از او پرستاری می کردند که اسکارلت اورا به کلی فراموش کرده بود انگار که بچه ای نداشت. در ذهن و قلبش دوباره همان اسکارلت اوهارا شده بود خوشگل تمام عیار جورجیا. افکار و رفتارش همان افکار و رفتار روزگار گذشته بود. اما عرصه فعالیت هایش گسترده تر شده بود. اهمیتی به حرف دوستان عمه پیتی نمی داد و همانطور مثل روزهای پیش از ازدواج رفتار می کرد به میهمانی می رفت، می رقصید، با سربازان سواری می کرد لاس می زد و تمام کارهایی را می کرد که قبل از شوهر کردنش انجام می داد. عزاداری را فراموش کرده بود ولی لباس سیاه را هنوز بر تن داشت. می دانست که اگر لباس سیاه را کنار بگذارد قلب عمه پیتی و ملانی را می شکند و چون فایده ای در این کار نمی دید تصمیم گرفته بود فعلا سیاه پوش بماند. بیوه زیبایی بود، شاید زیباترین بیوه ها،و مثل دوران دوشیزگی اش هروقت عرصه را باز می دید بر دلبری و طنازی خود می افزود.

دیگر مثل چند هفته پیش خود را بدبخت و درمانده نمی دید. بارها دلباختگانش چه تعریفهایی که از جذابیت و زیبایی او نکرده بودند در عالم خیال خود را به اشلی نزدیکتر می دید با اینکه می دانست او همسر ملانی است و ملانی هم خود به خود خطری برای او بشمار می رود. اما بعضی اوقات احساس می کرد حالا که اشلی از او دور است، پس چه بهتر که مال دیگران باشد ولی باز پشیمان می شد و حس می کرد با وجود صدها مایل فاصله بین آتلانتا و ویرجینیا اشلی همانقدر که به ملانی تعلق دارد متعلق به او هم هست.

پاییز سال 1862 به شیرینی با پرستاری در بیمارستان رقص درشکه سواری و باند پیچی زخمی ها گذشت و یکی دوبار هم فرصت کوتاهی به دست آورد تا سری به تارا بزند. این سفرهای کوتاه ناامید کننده بود. فکر می کرد در تارا ساعت ها با مادرش خواهد نشست و صحبت خواهد کرد. ولی الن آنقدر گرفتار بود که وقت حرف زدن نداشت فقط دیدارهای کوتاه به او اجازه می داد که همان عطر دلپذیر قدیمی را دوباره استشمام کند و دست پرنوازش او را بر چهره خود حس کند.

romangram.com | @romangraam