#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_157
" من از خطر اسارت یا جراحت و حتی مرگ نمی ترسم، اگر مرگ بیاید آمده است ولی می ترسم وقتی جنگ تمام شود دیگر نتوانیم به روزهای گذشته بازگردیم. و من به آن روزها تعلق دارم من به این دوران دیوانه وار آدم کشی تعلق ندارم و می ترسم به درد آینده هم نخورم حتی اگر سعی کنم. تو هم همینطور عزیزم، چون من و تو هردو از یک نسل هستیم از یک خون هستیم نمیدانم آینده با خود چه می آورد ولی می دانم که مثل گذشته خوشحال و راضی نخواهم بود.
" من دراز می کشم و به جوانانی که کنار من خفته اند می نگرم و شک دارم که دوقلوها یا آلکس یاکید درمورد این مسائل بیندیشند. شک دارم آنها به وطنی بیندیشند که با شلیک اولین گلوله از میان رفته است، زیرا وطن ما درواقع همان آمال و آداب ما در زندگی است که دیگر چیزی از آن باقی نیست. به نظر من اگرآنها هم به این چیزها فکر کنند دیگر خوشبخت و خوشحال نخواهند بود.
" وقتی از تو خواستم که با من ازدواج کنی اصلا به این چیزها فکر نمی کردم فقط به آن نوع زندگی که در دوازده بلوط جریان داشت فکر می کردم زندگی آرام ساده و بدون تغییر. ما مثل هم هستیم ملانی ، هردو چیزهایی را دوست داریم که مثل همن اند. و من در مقابل خود سالهایی را می دیدم که در آرامش می گذرد با کتاب، موسیقی و رویا. اما این روزها را نمی خواستم، هرگز نمی خواستم. این اتفاقات را که هرچه بود در خود پیچید این روزهای نفرت و خون و کشتار! ملانی، چیزی نیست که ارزش آن روزهای آرام را داشته باشد... نه حقوق ایالتی،نه برده، نه پنبه. آنچه پیش آمد وپیش خواهد آمد، هیچ ارزشی ندارد زیرا اگر یانکی ها بر ما مسلط شوند چیزی جز ترس نصیب ما نخواهد شد و عزیزم ممکن است آنها پیروز شوند.
" نباید این چیزها را برای تو بنویسم نباید حتی به آنها فکر کنم. ولی تو می خواستی بدانی که در قلب من چه می گذرد. در قلب من چیزی نیست جز هراس شکست. یادت می آید روزی که در دوازده بلوط نامزدی ما اعلام شد در آن جشن کباب آن مرد چارلزتونی، باتلر چه گفت؟ یادت می آید که از جهل و بی خبری جنوبیها حرف زد؟ یادت هست که دوقلوها می خواستند اورا با تیر بزنند؟ یادت هست که او گفت، ما کارخانه نداریم، کشتی نداریم، اسلحه سازی نداریم و کارگاههای صنعتی نداریم؟ یادت هست که گفت شمالی ها با ناوگاه خود می توانند جلوی فروش و صدور پنبه مارا بگیرند؟ حق با او بود، درست می گفت. همین حالا ما داریم با تفنگ های کهنه می جنگیم درحالی که شمالی ها تفنگهای جدید دارند اسلحه تازه دارند و به زودی کار محاصره دریایی تا آنجا بالا خواهد گرفت که فراهم کردن دارو و سایر لوازم پزشکی بسیار مشکل خواهد شد. حق این بود که ما از مردان ناخوشایندی مثل باتلر که اوضاع را درک می کنند قدردانی کنیم و سیاستمدارانی که عقل را کنار گذاشته اند و احساسات را به دست گرفته اند از خود برانیم. باتلر می گفت جنوب فقط پنبه دارد و البته ادعاهای پرطمطراق، و راست می گفت اما کسی حرفش را باور نکرد. امروز پنبه دیگر به درد نمی خورد و آن ادعاهای پرطمطراق هم رو به نابودی است. من می توانستم این ادعاها را شهامت بنامم اگر..."
اسکارلت دیگر ادامه نداد. نامه را تا کرد و در پاکت قرار داد. از خواندن آن خسته شده بود اما آنچه اورا ناراحت می کرد پیش بینی شکست و اظهار ضعف اشلی بود.نامه های او را برای این مطالب آزاردهنده و تاریک نخوانده بود از این حرفها زیاد شنیده بود. دوقلوهای تارلتون به قدر کافی از این مزخرفات گفته بودند.
آنچه می خواست بداند این بود که آیا اشلی هنوز همان علاقه گذشته را به ملانی دارد؟ دنبال کلامی پرشور و خیال انگیز می گشت، ولی نیافته بود. با سرعت نامه های دیگری را گشود اما آنچه را می خواست در هیچیک پیدا نکرد. نامه ها مثل هم بود . درست مثل نامه برادری به خواهرش. سراسر حرفها و دلایل منطقی اما در لفافه.به هیچ وجه شباهتی به نامه های یک عاشق نداشت. اسکارلت قبل از ازدواج نامه های عاشقانه زیاد دریافت می کرد. از این رو می دانست که نامه های عاشقانه از چه نوعند و چه حال و هوایی دارند. خیلی زود تشخیص داد که نامه های اشلی از نوع نامه های عاشقانه نیست. یک جور رضایت درونی به او دست داد . هنوز خود را آماده پذیرش عشق های آتشین می دید، فکر می کرد شاید اشلی هنوز اورا دوست دارد، وگرنه چه دلیل داشت به همسرش نامه های سرد و بی روح بنویسد. تعجب می کرد که چطور ملانی متوجه لحن نامه های شوهرش نیست.ولی اگر در آن مسئله از ملانی سوال می شد می گفت تا به حال عاشقانه تر از این نامه نبوده و نخواهد بود. اسکارلت پیش خود فکر می کرد ملانی البته حق دارد اینطور تصور کند چون هرگز در زندگی نامه عاشقانه ای دریافت نکرده است.
با خود فکر می کرد " واقعا مزخرف می نویسه، اگر شوهر من یک چنین چرت و پرتهایی برای من می نوشت می دانستم چه بلایی سرش بیاورم! اشلی که از چارلز بدتر نیست، صد رحمت به چارلی بهتر می نوشت"
نگاهی به آن همه نامه و محتویاتش انداخت و تاریخ آنها را نگاه کرد در آن ها از اردوگاهها و شرح حمله ها مثل آنچه دارسی مید به پدر و مادرش می نوشت یا آنچه که دالاس مک لور برای خواهران پیرش شرح می داد اثری نبود. خانم مید بارها نامه های پسرش را در انجمن دوخت و دوز برای زنان دیگر، با صدایی بلند و رسا خوانده بود و اسکارلت پیش خود فکر می کرد که چرا ملانی نامه هاش شوهرش را برای مجمع زنان آتلانتا نمی خواند.
با همه اینها در نامه های اشلی، اگرچه گاهی از تصاویر جنگ خبری نبود ولی گاه از دنیای دیگر سخن می رفت که جز برای او و همسرش قابل درک نبود، اشلی از کتابهایی که خوانده بود حرف میزد و یا از قطعه شعری که تازه ساخته بود و یا از جاهایی که باهم رفته بودند از دوستانی که داشتند و از دنیایی که با هم ساخته بودند سخن به میان می آورد. صفحاتی راهم از آشکار و ستارگان زیبا شب هوای سرد پاییز میهمانی ها و مهتاب خیال انگیز و کباب خوردن ها پر می کرد.
و اسکارلت کلمات اورا به یاد می آورد:" از این همه کشتار و خون دیگر بیزار شده ام" و چهره درهم شکسته و مغموم اورا در نظر مجسم می کرد که با رنج و عذابی ناگفتنی به این مناظر می نگریست. احساس می کرد اشلی طاقت این حوادث را ندارد و نمی تواند با آنها روبرو شود در عین حال که چاره ندارد. این افکار، اسکارلت را گیج کرده بود اگر از مرگ و اسارت و جراحت ترسی نداشت پس این هراسی که از مین کلامش بیرون می ریخت برای چه بود؟ اسکارلت درک نمی کرد، از این رو با این افکار مغشوش دست به گریبان بود.
" جنگ اورا آزار می دهد و او... او چیزهای آزاردهنده را دوست ندارد... مثلا من... او مرا دوست داشت ولی از ازدواج با من می ترسید چون... از من می ترسید، چون ممکن بود من جلوی راه اورا بگیرم و اجازه ندهم آنچه را که دوست دارد دنبال کند. نه این چیزی نبود که او واقعا از ان می ترسید. اشلی ترسو نیست. بارها فرمانده او سرهنگ اسلون ( Sloan) در نامه هایی که برای ملانی نوشته بود از شجاعت و شهامتش تعریف کرده بود. اشلی اراده قوی داشت. هروقت تصمیم می گرفت کاری انجام دهد هیچ کس نمی توانست جلوی اورا بگیرد. اما از آن دسته مردانی بود که در عالم خود زندگی می کنند و به جهان خارج و حوادث آن توجهی ندارند... اوه، نمی دانم چه بگویم! اگر قبلا این چیزها را درباره او می دانستم وادارش می کردم که با من ازدواج کند"
romangram.com | @romangraam