#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_156
با احتیاط نامه را بیرون کشید.
خط ریز و یکدست اشلی در مقابلش قرار داشت." همسر عزیزم" از اینکه اورا " عشق من" یا " محبوبم" خطاب نکرده بود اندکی آرام گرفت.
" همسر عزیزم: نوشته ای که ناراحتی. فکر می کنی که من افکار واقعی خودم را از تو پنهان می کنم میخواهی بدانی این روزها به چه می اندیشم..."
اسکارلت به خود گفت:" یا مریم مقدس افکار واقعی خودش را پنهان می کند"
ترس اورا فراگرفت. احساس گناه می کرد" آیا ملی می تواند افکار اورا بخواند؟ یا افکار مرا؟ آیا می داند که من و او..."
دستش از احساس ترس می لرزید. نامه را به صورتش نزدیکتر کرد ولی وقتی قسمت بعد را خواند احساس راحتی کرد.
" همسر عزیزم. اگر من قسمتی از افکارم را از تو پنهان می کنم برای این است که مایل نیستم باری بر دوش تو بگذارم و نگرانی ها تورا بیشتر کنم. مایل نیستم با این افکار پریشان تورا به عذاب بیندازم. من چیزی را از تو پنهان نمی کنم خودت خوب می دانی. نگران نباش، بیمار نیستم زخمی نشدم غذا به اندازه کافی پیدا می شود و گاهی هم بستری، که استراحت کنم. یک سرباز از این بیشتر چه می خواهد؟ اما افکارم پریشان و سنگین است. می خواهم هرچه در دل دارم برایت بگویم"
" در این شب های تابستانی بعد از اینکه اردوگاه به خواب می رود من بیدار می مانم به ستاره ها نگاه می کنم بارها و بارها، و از خودم می پرسم چرا اینجایی اشلی ویلکز؟ برای چه می جنگی؟
" مسلما برای افتخار و شرافت نیست جنگ کار کثیفی است و من از کثافت خوشم نمی آید. من سرباز نیستم و اصلا دلم نمی خواهد که افتخار و آبرو را از دهانه توپ بدست بیاورم. با وجود این من اینجا هستم، من هنوز در میدان جنگ هستم ... من کسی که خداوند اورا آفرید تا یک روستا زاده شریف و نجیب باشد. ملانی، شیپورهای جنگ خون مرا به هیجان نمی آورد و طبل ها پاهایم را به حرکت نمی اندازد دارم با چشمان خودم می بینم که مارا فریب دادند مارا از بین بردند با همان تعصب جنوبی خودمان. با همان اعتقادی که می گفت یک جنوبی می تواند ده یانکی را از پای درآورد با همان اعتقادی که می گفت امپراتوری پنبه می تواند بر جهان حکومت کند. فریب خوردیم آن مردانی که در آن بالا نشسته اند و دهان خود را باز می کنند و کلماتی مثل امپراتوری پنبه برده داری حقوق ایالتی و یانکی های لعنتی تحویل ما می دهند به ما خیانت کردند و مارا فریب دادند.
" وقتی روی پتوی خودم دراز می کشم و به ستاره ها نگاه می کنم از خودم می پرسم برای چه می جنگی؟ و به حقوق ایالتی و پنبه و سیاهان و یانکیهایی که ما را برای نفرت از آنان تعلیم داده اند فکر می کنم میبینم هیچ یک از اینها دلیل جنگیدن من نیست. به عوض اینها دوازده بلوط را می بینم و به یاد می آورم که مهتاب چطور خود را در میان ستونهای آن جای می داد و ماگنولیاها چه آسمانی بودند که خود را زیر مهتاب می گشودند وآن گل های سرخ رونده، ایوان را چه خنک می کردند حتی در گرم ترین ظهر تابستان. مادر را می بینم که در ایوان نشسته و مشغول دوخت و دوز است، همانطور که وقتی پسرکی بیش نبودم همیشه اورا در ایوان می دیدم که مشغول بود. صدای سیاهان را می شونم که با فرو افتادن تاریکی از مزارع برمی گردند خسته، نغمه خوانان و آرزومند شامی لذیذ. و صدای چرخ چاه را که جیرجیر کنان سطل را پایین می برد. و آن چشم انداز وسیع پایین جاده که به رودخانه می رسد آن سوی مزارع تپه؛ و مه لطیفی که دور دستها را در سحرگاه فرا می گرفت. به خاطر این چیزهاست که می جنگم،من، کسی که عشقی به مرگ و افتخار ندارد و از هیچ کس نفرتی به دل نمی گیرد. شاید این اسمش وطن پرستی باشد عشق به خانه و خاک باشد. اما ملی، مسئله عمیق تر از این حرفهاست. زیرا اینها که نام بردم همان چیزهایی است که زندگیم را برایشان به خطر انداخته ام. سمبل همان نوع زندگی است که من دوست دارم. من برای روزهای گذشته می جنگم آن روزهایی که در من عشق بود. اما حالا می ترسم آن روزها دیگر تمام شد می ترسم آن روزها دوباره برنگردند. مرگ به هرحال در می رسد چه ببریم و چه ببازیم. نیتجه یکی است.
" اگر در این جنگ پیروز شویم و رویا امپراتوری پنبه عملی شود بازهم باخته ایم، زیرا تغییر می کنیم کاملا چیز دیگری می شویم و آن وقت رفتار و کردار و آمال و آرزوهای ما هم عوض می شود وآنچه قدیمی است از میان می رود. دنیا پشت در خانه ما به امید پنبه صف می کشد و ماهم فرمان می رانیم و قیمت ها را تحمیل می کنیم. و آن وقت می ترسم مثل یانکی ها بشویم مثل کسانی که هم اکنون راه و رسم زندگی و مال اندوزی و حرص و آز آنها را به مسخره می گیریم. و اگر شکست بخوریم ملانی اگر شکست بخوریم!
romangram.com | @romangraam