#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_152
رت به طرف در رفت و خم شد و کلاهش را که روی زمین افتاده بود برداشت ." یک شنبه موقع شام تورو می بینم" خارج شد و در را با صدای بلند پشت سرش بست.
اسکارلت ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شد و قبل از اینکه مستخدمان برای آماده کردن صبحانه بیایند با سرعت خودش را به سرسرای پایین رساند. جرالد بیدار شده و روی کاناپه نشسته بود. سرش را میان دو دست می فشرد از سنگینی مثل گلوله توپ شده بود آنقدر درد می کرد که چشمانش باز نمی شد زیرلب می غرید:" چه روز گندیه!"
اسکارلت نجوایی پر از خشم را بر سر او باریدن گرفت.
" چه رفتار خوبی پاپا اون ساعت شب اومدی و آواز خوندی و همه همسایه ها رو بیدار کردی"
" من خوندم؟"
" خوندی! صدا تو ول کرده بودی گریه برای رابرت امت رو می خوندی"
" اصلا یادم نمیاد"
" همسایه ها همه یادشونه هیچ وقت هم یادشون نمیره. حتی عمه پیتی و ملانی"
جرالد نالید :" وای بر من!" زبانش را دور لبهایش تاب داد " بعد از بازی دیگه هیچی یادم نیس"
" بازی؟"
" این ابله لافزن می گفت هیچ کس مث اون پوکر بازی نمی کنه و من..."
romangram.com | @romangraam