#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_150


اسکارلت با خود گفت:" اوه خدای من این همون مرد نفرت انگیزه باتلر!" اول شک داشت ولی بعد مطمئن شد. حداقل خوبه که همدیگرو با تیر نزدن. " حتما خیلی هم رفیق شدند که اینطور با هم در این شرایط به خانه آمده اند"

" می خونم من گوش می دی تو وگرنه با تیر می زنمت چون یک اورانژی"

" اورانژ نیستم چارلزتونی هستم"

" خوب نیست دیگه بدتر شد. من دو تا خواهر زن چارلزتونی دارم می دونم می شناسمشون"

اسکارلت وحشت زده با خود گفت:" حتما می خواهد همه همسایه ها را بیدار کند" دست دراز کرد و ربدوشامبر نازکش را پوشید ولی چه می توانست بکند؟ صورت خوشی نداشت که در آن موقع شب برود و دم در پدرش را تحویل بگیرد.

بدون مقدمه جرالد ناگهان صدای کلفت خود را ول کرد و به خواندن تنصیف " گریه برای رابرت امت" پرداخت به در تکیه داد و به گوش دادن پرداخت. ناخواسته می خندید. اگر پدرش می توانست درست بخواند آهنگ زیبایی بود. یکی از آهنگهای مورد علاقه او بشمار می رفت در آن لحظه او نیز کلمات خیال انگیز آن را دنبال کرد:

" دور است از سرزمینی که محبوب جوانش در آن آرمیده

عاشقان دورش گرد آمده اند و می گریند"

خواندن ادامه یافت تا وقتی که اسکارلت از اتاق ملانی و پیتی صداهایی شنید. بیچاره ها حتما ناراحت شده اند. آنها به کارهای مردان اصیل مثل جرالد عادت نداشتند. وقتی آهنگ به پایان رسید آن دوسایه یک شدند و حرکت کردند و از پله ها بالا آمدند. صدای در بگوش رسید. چند ضربه نواخته شد.

اسکارلت با خود گفت:" دیگه باید برم پایین. بالاخره پدرمه. ولی پیتی بیچاره ممکنه از ترس بمیره"

به علاوه اسکارلت دلش نمی خواست مستخدم ها جرالد را با این وضع ببینند. و اگر پیتر اورا به بسترمی برد حتما عصبانی می شد پورک تنها کسی بود که می دانست در این مواقع چه باید کرد. روپوش را تا زیر گلویش سنجاق زد و شمع را افروخت و با عجله از پله ها پایین دوید به تالار جلو رسید شمع را روی شمعدان قرار داد و در را باز کرد و در آن روشنایی لرزان چهره رت باتلر را تشخیص داد. با لباس مرتب ایستاده بود و پدر کوچک اندام و مست اورا در پناه خود داشت خواندن تصنیف ظاهرا آخرین رمق هوشیاری او بود. جرالد مست و بیهوش روی دست او افتاده بود. کلاهش گم شده بود موهای مجعدش با شکن ها فراوان چون یال آشفته می نمود کراواتش بیخ گوشش بود و لکه های لیکور روی پیراهنش دیده می شد.

romangram.com | @romangraam