#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_149


هنوز غرابه شراب روی میز بود دو دختر برخاستند تا اتاق را ترک کنند جرالد گرهی به پیشانی انداخت و اشاره ای به اسکارلت کرد با نگاه از او خواست که در اتاق بماند. اسکارلت نگاهی از روی استیصال به ملانی افکند اما کاری از دست او ساخته نبود. لحظه ای با دستمال خود بازی کرد ولی بالاخره از اتاق بیرون رفت و به آرامی دو لنگه در را بست.

جرالد گیلاسش را پر کرد و ناگهان فریاد زد:" خوب دخترک! چه کارهایی که نمی کنی! داری سعی می کنی شوهر دیگه ای برای خودت دست و پا کنی؟ تو که تازه بیوه شدی!"

" لطفا بلند حرف نزن پاپا مستخدم ها..."

" اونا همشون می دونن مطمئن باش، همه خبر دارن از بی آبرویی ما. و با این بی آبرویی مادرت هر شب به رختخواب میره و من جرات ندارم سرم رو بالا نگه دارم. چه کار شرم آوری! نه پیشی خانم این دفعه دیگه نمی تونی دست و پای من رو با اشکهات ببندی" و ناگهان با صدای بلندی که پلکهای اسکارلت را به لرزه انداخت و دهانش جمع شد فریاد زد:" من تورو می شناسم. این عشوه هارو بذار وقتی شوهر کردی! برای شوهرت! گریه نکن. امشب دیگه باهات کاری ندارم. چون می خوام برم با این سروان باتلر با شرف که به این راحتی آبروی دختر منو برده صحبت کنم اما فردا صبح... حالا دیگه بسه گریه نکن کوچولو. ببین چی برات آوردم. هدیه قشنگی نیست؟ ببین نگاه کن! چرا این همه منو توی دردسر میندازی؟ با این همه کاری که دارم باید بلند شم این همه راه بیام اینجا. آخه من گرفتارم دختر. گریه نکن!"



* * *



ساعت ها پیش ملانی و پیتی به خواب رفته بودند. اما در آن تاریکی گرم، اسکارلت هنوز بیدار بود. قلبش در سینه سنگین و ترسان می تپید. ترک آتلانتا، آن هم وقتی زندگی تازه شروع شده و دوباره تنها، در آن خانه و روبرو شدن با الن. ترجیح می داد بمیرد اما با مادرش روبرو نشود آن وقت همه اورا با تاسف طرد می کنند و از خود می رانند. آنقدر در بستر پیچ و تاب خورد و سرش را در آن بالش داغ فرو کرد تا اینکه صدایی از آن خیابان خلوت برخاست و به گوشش رسید. چه صدای آشنایی بود! از رختخواب بیرون پرید و به سوی پنجره رفت. خیابان در آن نیمه های شب با درختان انبود زیر آسمان پرستاره ساکت و مغموم خفته بود. صدا نزدیکتر شد صدای چرخ های درشکه و سم اسبان. و ناگهان صدا را شناخت. صدای کلفت پدرش بود که مست ترانه " یکی در درشکه روباز" را می خواند. حتی بوی ویسکی را هم می توانست حس کند، پدرش بود می دانست. اینجا دیگر جونزبورو نبود و جشن مالکان هم برپا نشده بود اما پدرش با همان شرایط به خانه آمده بود.

درشکه سیاه رنگی در مقابل خانه ایستاد یکی دو سایه از آن پیاده شدند. یکی همراه پدرش بود دم در توقف کردند. صدای باز شدن قفل دروازه ورودی به گوش رسید و صدای جرالد هم در ان سکوت طنین افکند.

" حالا می خوام تصنیف « گریه برای رابرت امت » ( Lament for Robert Emmet) رو یادت بدم. این اهنگیه که باید حتما یاد بگیری جوانک من. من خودم یادت میدم"

مردی که همراه جرالد بود با صدای روشنی خندید و با تمسخر گفت:" خیلی دوست دارم یاد بگیرم ولی حالا نه آقای اوهارا"

romangram.com | @romangraam