#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_148
اسکارلت از این خبر زیاد خوشش نیامد اما ملانی با خوشحالی پرسید:" برای هانی یا ایندیا؟"
" اوه البته برای دوشیزه ایندیا، مگر نه اینکه این دختر هرزه قبلا هم برایش چشم و ابرو می آمد؟"
ملانی از این رک گویی جرالد ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" اوه"
" یک چیز دیگر برنت هم این روزها سرو کله اش در تارا پیدا شده "
اسکارلت نمی توانست سخن بگوید گویی به نیروی جذب مردان که در او بسیار قوی می نمود توهین شده بود بخصوص وقتی عکس العمل انها را درباره ازدواج او با چارلز دیده بود. استوارت می خواست چارلز را با تیر بزند یا خودش را یا اسکارلت را، یا هرسه را. چه هیجانی داشت آن روزها.
ملانی لبخندی محتاطانه زد و گفت:" به خاطر سوالن؟ ولی من فکر می کردم آقای کندی..."
جرالد گفت:" چی؟ اون هنوز هم مثل گربه یواشکی میاد و میره از سایه خودش هم می ترسه و اگه خودش نگه چی می خواد، خودم به زودی ازش می پرسم نه برنت به خاطر کوچولوئه میاد"
" کارین؟"
اسکارلت زبان باز کرد و به سرعت گفت:" اون هنوز بچه س"
جرالد غرید:" اون فقط چند ماه از اون موقعی که تو ازدواج کردی کوچیکتره، دختر. از اینکه محبوب سابق تو با خواهرت گرم گرفته ناراحتی؟"
ملانی از طرز صحبت جرالد عصبانی شد و زنگ زد تا پیتر دسر بیاورد. پای سیب زمینی شیرین. در ذهن خود دنبال موضوع دیگری می گشت که شاید اینطور خودمانی نباشد و در ضمن جرالد اوهارا را از مقصود اصلی مسافرتش به آتلانتا دور نگه دارد. اما چیزی به خاطرش نرسید نمی دانست جرالد وقتی افسار سخن را به دست می گیرد دیگر به این آسانی ها ول کن نیست. همین طور هم شد. جرالد درباره مسائل مختلفی حرف می زد درباره دزدی های بزرگ در کارپردازی ارتش حماقت و پستی جفرسون دیویس، و ایرلندی ها هرزه و کثیفی که مزدور یانکی ها شده بودند سخن راند.
romangram.com | @romangraam