#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_15


استوارت گفت، « او بوید رو شلاق نمی زنه چون اولاً پسر بزرگشه، به علاوه خیلی گردن کلفته. » آن ها به قد و قواره بلند خود افتخار می کردند، شش فوت و دو اینچ. « به خاطر همین اونو گذاشتیم خونه تا به ماما توضیح بده. خدای بزرگ، ماما باید از شلاق زدن ما دست برداره! ما دو تا نوزده سالمونه، تام بیست و یک سال داره، همچی رفتار می کنه که انگار شیش سالمونه. »

- « مادرتون فردا با این اسب تازه به مهمونی ویلکز میاد؟ »

- « البته دلش می خواد، ولی پاپا میگه این اسب خیلی خطرناکه. و به هر حال دخترها نمیذارن. میگن مادرمون رو باید مث یک خانوم به مهمونی ببریم، توی کالسکه. »

اسکارلت گفت، « امیدوارم فردا بارون نیاد. الآن تقریباً یه هفته س که داره بارون میاد. هیچی بدتر از این نیس که پیک نیک هوای آزاد به پیک نیک خونگی تبدیل بشه. »

استوارت گفت، « آره، فردا هوا صاف و گرم میشه، مث تابستون. به غروب نگاه کن. تا حالا غروبی به این سرخی ندیده بودم. همیشه می تونی وضع هوا رو از غروب حدس بزنی. »

هر سه به کشتزار بی انتهای جرالد اوهارا که شخم خورده و آماده برای کشت پنبه در مقابل افق سرخ رنگ گسترده بود، خیره شدند. اکنون که خورشید در آن سوی رودخانه فلینت با افسردگی خون آلودی پشت تپه ها فرو می نشست، گرمای ماه آوریل فروکش می کرد و جای خود را آرام آرام به خنکایی معطر می داد.

آن سال بهار زودتر آمده بود. به همراه خود باران های گرم و تند آورد و ناگهان شکوفه های صورتی هلو و زغال اخته، پهنه تیرۀ مانداب ها و دامنۀ تپه های دوردست را چون ستارگانی سفیدرنگ، خال خال کردند. کار شخم تقریباً تمام شده بود. شکوه خونین غروب، زمین سرخ و تاره شخم خوردۀ جورجیا را سرخ تر جلوه می داد. زمین مرطوب و گرسنه در انتظار دانه های پنبه بود. بالای شیارها صورتی می نمود و هنگامی که سایه بر گودال ها می افتاد قرمز، شنگرفی و خرمایی به نظر می رسید. خانه آجری سفید رنگ کشتزار، مثل جزیره ای در یک دریای سرکش سرخ برجای بود، دریایی از خیزاب های سنگ شدۀ مارپیچ، منحنی و هلالی، وقتی ناگهان در یک لحظه خروشان ترین امواج بالا می آمدند، ظاهر می شدند. در این جا شخم ها و شیارها مانند مزارع زردرنگ جورجیای میانه، یا کشتزارهای سیاه رنگ ساحلی صاف و یکدست نبود. دامنه تپه های نواحی شمال جورجیا به خاطر جلوگیری از فرسایش خاک توسط رودخانه های جاری در ته دره ها، میلیون های شیار منحنی شکل داشتند.

خاک جورجیا وحشی و سرخ بود. بعد از باران، رنگ خون به خود می گرفت و هنگامی که خشک بود انگار روی آن گرد آجر پاشیده اند، بهترین زمین دنیا برای کشت پنبه بود. سرزمینی مطبوع از خانه های سفید بود، مزارع پرمحصول و مصفا داشت و رودهای زرد آرام، ولی سرزمین تضادها بود، درخشان ترین خورشید و تیره ترین سایه ها را داشت. قطعه در قطعه کشتزار و مایل در مایل مزاارع پنبه به خورشید گرم لبخند می زدند، آرام و تن آسان. در کنار آن ها جنگل های باکره برآمده بودند، تاریک و خنک حتی در داغ ترین روزها، اسرارآمیز، کمی بدشگون. کاج هایی که در باد تکان می خوردند گویی با شکیبایی پیرانه سر و ناله هایی آرام اما تهدیدکننده و ترس آور می گفتند:« مواظب باش! مواظب باش! ما یک بار تو را به دام کشیدیم. باز هم می توانیم. »

سه نفری که در ایوان خانه نشسته بودند صدای سم چهارپایان، جرنگ جرنگ زنجیرها و ابزارها و خنده و شوخی بی پروای سیاهان را هنگام بازگشت از مزرعه شنیدند. از درون خانه هم صدای نرم و آرام مادر اسکارلت، الن اوهارا به گوش رسید که به دختر کوچک و سیاهی که زنبیل کلیدهای او را حمل می کرد فرمان می داد. صدای زیر بچگانه ای جواب داد، « بله خانم. » و بعد صدای پایشان به گوش رسید که به سوی آشپزخانه می رفتند. الن می خواست غذای کارگرانی را که از کار روزانه بازگشته بودند قسمت کند. صداهای دیگری هم بود، مثل صدای ظرف های چینی و به هم خوردن کارد و چنگال نقره، سر شربت دار تارا مشغول چیدن شام بود.

با این صداهای اخیر، دوقلوها فهمیدند که دیگر وقت رفتن به خانه فرارسیده است. اما از روبرو شدن با مادرشان زیاد راضی به نظر نمی رسیدند، به همین دلیل در ایوان تارا ماندند، تقریباً به این امید که اسکارلت آن ها را به شام دعوت کند.

برنت گفت، « ببین، اسکارلت. درباره فردا. ما از پیک نیک های هوای آزاد و مجلس رقص اطلاع نداشتیم، چون اینجا نبودیم، ولی این دلیل نمی شود تو قول رقص به ما ندهی، فقط به ما. به کسی که قول رقص ندادی، دادی؟ »

romangram.com | @romangraam