#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_14
« اگه یه دفعۀ دیگه در مورد جنگ حرف بزنی، میرم تو خونه و در رو می بندم. در تموم زندگیم هیچ وقت از کلمه ای به اندازۀ"جنگ" خسته نشدم، حالا صحبت از انفصال هم هست. پاپا صبح و ظهر و شب راجع به جنگ حرف می زنه، هر کی میاد اینجا راجع به قلعه سامتر و حقوق ایالت ها و ایب لینکلن حرف می زنه، اونقدر که حوصلم سر می ره، دلم می خواد جیغ بزنم! پسرها همه راجع به جنگ حرف می زنن، سربازهای قدیکی هم همینطور. توی مهمونی های این فصل چیز جالبی وجود نداره چون پسرها نمی تونن راجع به چیز دیگه ای حرف بزنن. من خیلی خوشحال شدم که جورجیا برای انفصال تا بعد از کریسمس صبر کرد وگرنه ممکن بود برنامه های کریسمس رو خراب کنه. اگه دوباره اسم جنگ رو ببرین، می رم توی خونه. »
اسکارلت هر چه می گفت راست بود. نمی توانست مدتی دراز دربارۀ چیزی حرف بزند که علاقه ای به آن ندارد. اما هنگامی که سخن می گفت لبخند می زد و چاه زنخدانش را عمیق تر می کرد و مژگان برگشته و سیاه خود را به شیرینی بال های پروانه به هم می زد. وقتی اسکارلت از آن ها خواست به خاطر این که او را ناراحت کرده اند عذرخواهی کنند، پسرها چون افسون شدگان، با عجله از او معذرت خواستند. به هر حال آن ها فکر می کردند جنگ مورد علاقه اسکارلت نیست. درواقع بیشتر به این موضوع فکر می کردند که جنگ کار مردان است، نه زنان، و آشکارا موقعیت او را به عنوان یک زن دریافتند.
با اجرای این مانور اکراه از جنگ، اسکارلت دوباره مشتاقانه بحث های خصوص را پیش کشید.
« مادرتون درباره اخراج شما دو تا از دانشگاه چی گفت؟ :
پسرها با ناراحتی نگاهی ردوبدل کردند. به یاد رفتار سه ماه پیش مادرشان افتادند، به یاد وقتی افتادند که به دستور رئیس دانشگاه ویرجینیا روانه خانه شده بودند.
استوارت گفت، « خُب، اون هنوز فرصت نکرده چیزی در این مورد بگه. امروز صبح قبل از این که بیدار بشه زدیم بیرون. وقتی ما اومدیم اینجا، تام هم رفت پیش فونتین ها. »
- « دیشب وقتی رفتین خونه هیچی بهتون نگفت؟ »
- « دیشب شانس آوردیم. وقتی رسیدیم خونه، اون اسبی رو که ماما ماه پیش از کنتوکی خریده بود آورده بودن. خلاصه خونه شلوغ پلوغ بود. چه حیوون گنده ای – اسب بزگیه، اسکارلت؛ باید به پدرت بگی فوراً بیاد و اونو ببینه – تو راه مهترشو حسابی مالونده، مث یه تیکه گوشت شده بود، دو تا از کاکا سیاه های ماما رو هم توی ایستگاه جونزبورو لت و پاره کرده بود، و قبل از این که ما برسیم خونه اسب پیر ماما، استرابری رو به حال مرگ انداخته بود. وقتی رسیدیم، ماما توی اصطبل بود، یه کیسه قند دستش بود و داشت آرومش می کرد. واقعاً که توی این کار استاده. کاکا سیاه ها از تیر تاق با چشم های ورقلمبیده آویزون بودن، خیلی ترسیده بودن. ماما داشت با اسبه حرف می زد، حیوون هم از دست ماما قند می خورد. واقعاً که هیچ کس مث ماما نمی دونه با اسب ها چطور باید تا کرد. وقتی ما رو دید گفت:« پناه بر خدا، شما چارتا دوباره تو خونه چیکار می کنین؟ شماها بدتر از طاعون مصری هستین! » بعد یهو اسب شروع کرد به خرناس کشیدن و عقب رفتن. ماما گفت:« از اینجا برین بیرون. نمی بینین حیوون عصبیه؟ خوشگل گندۀ من. به کار شما چارتا فردا رسیدگی می کنم! » خب، ما هم رفتیم خوابیدیم، و امروز صبح قبل از این که بتونه ما رو گیر بندازه فرار کردیم، و بوید رو گذاشتیم تا کارها رو راس و ریس کنه. »
- « فکر می کنین بوید رو شلاق می زنه؟ »
اسکارلت هم مثل بقیه مردم نمی توانست باور کند که خانم تارلتون با آن اندام کوچک، پسرهای درشت اندام خود را تنبیه کند و آن ها را با شلاق سواری کتک بزند، اگرچه بهانۀ این عمل فراهم بود.
بئاتریس تارلتون زنی بود که مشغله فراوانی داشت، یک کشتزار وسیع را اداره می کرد، یکصد برده و هشت فرزند داشت، به علاوه، بزرگترین مزرعه تربیت اسب در ایالت، مال او بود. بسیار تندخو و آتشی بود و از گرفتاری هایی که پسرانی به وجود می آوردند خشمگین می شد و به ستوه می آمد و از آن که کسی غیر از خودش حق نداشت اسب ها و حتی برده ها را شلاق بزند، احساس می کرد حالا با یک بار شلاق خوردن، صدمه ای به پسرها نخواهد رسید.
romangram.com | @romangraam