#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_13
بیرون، آفتاب غروب، اُریب می تابید و پرتو خود را به درختان زغال اخته که در زمینۀ سبز تازه دمیده و پار از شکوفه بود پرتاب مب کرد. اسب هایی که به دوقلوها تعلق داشتند کنار راه بسته شده بودند، حیوان های درشتی به رنگ موی صاحبان خود، قرمز؛ دوروبر اسبان سگ های شکاری با بی قراری می لولیدند و با صاحبان خود استوارت و برنت، همه جا می رفتند. کمی دورتر هم سک بزرگی با خال های سیاه و پوزه بند، چون اشراف زادگان دراز کشیده بود و منتظر پسرها بود که برای شام به خانه بروند.
بین سگ ها ، اسب ها و این دوقلوها یک دوستی عمیق ، ورای رابطه معمولی برقرار بود. آن ها همگی سالم و تندرست بودند. حیوانات لاقید، آزاد، نرم، صاف، زیبا، خوش اندام و سرخوش، پسرها چون اسب هایشان بی پروا و باجرئت می راندند، بی پروا و خطرناک. البته با دوستان و کسانی که رگ خوابشان را به دست می آوردند، مهربان بودند و گرمی و علاقه نشان می دادند.
اگرچه آرامش زندگی کشتزار از کودکی با آن ها بود اما چهره آن سه در ایوان هیچ ملایمت و نرمشی را نشان نمی کرد. آنان قدرت و چابکی روستاییانی را داشتند که تمام زندگی خود را در دل طبیعت می گذراندند و به ندرت خود را با چیزهای پیچیده ای که در کتاب ها بود به دردسر می انداختند. زندگی در کلیتون، بخش شمالی جورجیا، نو و تازه می نمود، مطابق با معیارهای اُگوستا، ساوانا و چارلزتون بود اما کمی خام و نارس تر. بخش های آرام تر و قدیمی تر جنوب، همگی به اهالی شمال جورجیا چشم دوخته بودند، اما اینجا، در جورجیای شمالی، فقدان تحصیلات کلاسیک شرمی نداشت. مردها با کارها و مهارت هایشان مورد توجه قرار می گرفتند. تولید محصول خوب پنبه، سوارکاری ماهرانه، تیراندازی درست، رقص استادانه، همراهی کردن بانوان با ظرافت و احترام، پذیرایی چون یک نجیب زاده با لیکور، از جمله کارهایی بود که یک مرد را برجسته جلوه می داد.
دوقلوها در چنین کارهایی استاد بودند و به همان اندازه با درس و کتاب بیگانه بودند و از مدرسه و دانشگاه نفرت داشتند. خوانوادۀ آن ها ثروت زیادی داشت. صاحب بیشترین اسب ها و برده ها در آن ناحیه بود، اما پسرها از فقیرترین دانش آموزان همسایه هم کم سوادتر بودند.
به همین دلیل بود که استوارت و برنت داشتند وقت خود را در آن بعدازظهر در ایوان تارا می گذراندند. آن ها به تازگی از دانشگاه جورجیا هم اخراج شده بودند، این چهارمین دانشگاهی بود که در عرض دو سال آن ها را بیرون انداخته بود؛ برادران بزرگتر، تام و بوید، هم به خانه بازگشته بودند و دلشان نمی خواست وقتی که دوقلوها اخراج شده اند این ها در دانشگاه بمانند. گرچه استوارت و برنت به اخراج خود به چشم یک شوخی مفرّح نگاه می کردند و حتی استوارت که از هنگام ترک آکادمی فایت ویل در سال گذشته لای کتاب را هم باز نکرده بود فکر می کرد این جالب ترین کاری است که کرده اند. اسکارلت گفت، « می دونم که شما دو تا از این که اخراج شدین اصلاً ناراحت نیستین و تام هم همینطور، اما بوید چی؟ اون دلش می خواست درس بخونه و شما اونو از دانشگاه ویرجینیا، آلاباما، کارولینای جنوبی و حالا هم جورجیا بیرون کشیدین. اون هرگز نباید ترک تحصیل می کرد. »
برنت با بی اعتنایی جواب داد، « اون می تونه تو دفتر قاضی پارمالی در فایت ویل کارآموزی کنه. به علاوه این مسئله اصلاً مهم نیس، ما مجبور بودیم قبل از تموم شدن ترم به خونه برگردیم. »
- « چرا؟ »
- « جنگ، احمق جون! جنگ به هر حال یه روزی شروع میشه، و تو که فکر نمی کنی با شروع جنگ ما باید توی کالج بمونیم، نه؟ »
اسکارلت گفت، « خودتون هم خوب می دونین که جنگی در کار نیس، » و با بی حوصلگی ادامه داد، « اینا همش حرفه. اشلی ویلکز و پدرش همین هفته پیش به پاپا گفتن که نمایندگان ما در واشنگتن دارن به-به- یه توافق دوستانه با آقای لینکلن درباره کنفدراسیون می رسن. به هر صورت یانکی ها می ترسن با ما بجنگن. جنگی در کار نخواهد بود. دیگه از شنیدن این حرف ها خسته شدم. »
دوقلوها مثل آدم هایی که گول خورده باشند فریاد زدند، « جنگی در کار نیست؟! » استوارت گفت، « چرا، عزیزم، البته که جنگی در کار است. ممکنه یانکی ها از ما بترسن، اما بعد از ایت که پریروز ژنرال بیوریگارد اون ها رو از قلعه سامتر بیرون ریخت دیگه مجبورن بجنگن یا مث احمق ها آبروشون در کقابل همه دنیا بره و بدنام بشن. چرا، کنفدراسیون __ »
اسکارلت از روی بی حوصلگی دهن کجی کرد.
romangram.com | @romangraam