#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_145




" از رفتار اخیر تو خیلی ناراحت شدم" اسکارلت عبوسانه پشت میز نشسته بود و نامه الن را می خواند. خبرهای بد همیشه زودتر از خبرهای خوب می رسید. خودش هم بارها در چارلزتون یا ساوانا شنیده بود که مردم آتلانتا از غیبت و سخن چینی خوششان می آید و بیشتر از مردم هرجای دیگر دلشان می خواهد در کار هم دخالت کنند و حالا می دید که حقیقت دارد. جشن بیمارستان دوشنبه برگزار شده بود و امروز پنج شنبه بود. دو سه روزه این خبر به تارا رسیده بود و الن نامه نوشته بود و امروز او داشت نامه مادرش را می خواند. کدام یک از این گربه های پیرجرات کرده بودند به الن نامه بنویسند؟ برای لحظه ای فکر کرد که پیتی پات این کار را کرده است، اما به سرعت از از این فکر منصرف شد عمه بیچاره بعد از وصول این نامه برای اینکه از خشم اسکارلت در امان بماند با آن کفشهایی که شماره اش سه بود این و آنور می رفت. اسکارلت فکر می کرد عمه پیتی چنین کاری نمی کندچون در آن صورت عدم لیاقت خود را در مراقبت از او ثابت کرده است. احتمالا خانم مری ودر این کار را کرده بود " باور کردنش برای من مشکل است که تو خود و گذشته ات را فراموش کرده باشی. از این کار ناپسندت که با لباس عزا در جشن حاضر شدی درمی گذرم، چون می دانم دلت می خواست خدمتی به بیمارستان کرده باشی. ولی دیگر انتظار نداشتم برقصی. آن هم با مردی مثل سروان باتلر! تصورش را هم نمی توانم بکنم. من چیزهای زیادی درباره او شنیده ام ( و کیست که نشنیده باشد) همین هفته پیش پولین برایم نوشته بود که او مردی است که شهرت خوبی ندارد و مطرود است. حتی افراد خانواده خودش هم در چارلزتون اورا نمیپذیرند البته به جز مادر دل شکسته اش. او آدمی است که شخصیت نفرت انگیزی دارد از معصومیت و جوانی تو سو استفاده کرده و آبروی تو و خانواده تورا برده است. چطور خانم پیتی پات وظیفه اش را در مقابل تو فراموش کرده؟"

اسکارلت از آن سوی میز به عمه نگریست. پیرزن دستخط الن را شناخته بود و لب و لوچه چاقش از ترس جمع شده بود و چون کودکی که بخواهد با گریه ترحم دیگران را جلب کند آماده بود تا دریای اشک خود را روان سازد.

" من از اینکه تو به این سرعت سابقه و گذشته خود را فراموش کرده ای دل شکسته ام فکر کردم تو را فورا به خانه احضار کنم. ولی آن را به تصمیم پدرت وا می گذارم. روز جمعه او در آتلانتا خواهد بود تا با سروان باتلر در این باره صحبت کند و تورا به خانه بیاورد. ترسم از این است که علی رغم میل من با تو با خشونت رفتار کند. امیدوارم که این رفتار تو از روی جوانی و بی تجربگی بوده و منظور دیگری در بین نباشد. هیچ کس مثل من در آرزوی خدمت به میهن نیست امیدوارم دختران من هم همینطور باشند اما راجع به رسوایی..."

تقریبا تمام نامه از این حرفها پر بود و اسکارلت دیگر ادامه نداد. برای اولین بار اضطراب داشت. خطای خود را آن چنان بزرگ و غیرقابل گذشت نمی دانست. این گناه را در حد اشتباهات کودکی می پنداشت که گاهی سر میز غذا لقمه نان و کره را به طرف سوالن پرتاب می کرد. فکر می کرد مادرش را آنقدر ناراحت کرده که پدرش مجبور شده به شهر بیاید و با سروان باتلر صحبت کند.اکنون جدی بودن قضیه را در درونش احساس می کرد. جرالد احتمالا خیلی عصبانی شده بود. فکر می کرد که این بار از آن دفعاتی نیست که بتواند روی زانوی پدرش بنشیند و خودش را لوس کند و خشم اورا فرو نشاند.

پیتی پات با دستپاچگی پرسید:" خبر بدی که نیست؟"

قرار است پاپا فردا بیاید و مرا با خودش ببرد و مثل مرغابی که به جان سوسک می افتد حسابم را برسد."

صدایش اندوهگین و غمناک بود.

" پریسی پریسی نمک من کجاست؟" پیتی پات برآشفت و سرش به عقب پرت شد و غذایش نیمه کاره ماند " مث اینکه... دارم... دارم غش می کنم"

پریسی گفت:" نمک تو جیب دامنتونه" پشت سر اسکارلت ایستاده بود وگویی از آن درام حزن انگیز لذت می برد. آقای جرالد همیشه درنظرش آدم جالبی می آمد، به شرط اینکه خشم و غضب خود را بر سر او خالی نمی کرد. پیتی دست در جیب دامن کرد و آن داروی حیات بخش را مقابل بینی گرفت.

اسکارلت فریاد زد:" همه شما باید هوای منو داشته باشین و حتی یک دقیقه هم منو با او تنها نگذارین. او از شما دو نفر خوشش میاد و اگه شما پیشم باشین داد و بیداد راه نمیندازه"

romangram.com | @romangraam