#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_144
" اشلی مرد؟"
و آنوقت سرش به عقب افتاد و غش کرد و دستهایش از دو طرف صندلی آویزان شد.
اسکارلت فریاد زد:" آه خدای من" عرق سردی به پشتش نشست.
ملانی فریاد زد:" نه! نه! زودباش اسکارلت نمکشو بیار. اونجاس اونجا، عزیزم چی شده، حالت بهتره؟ نفس عمیق بکش نه اشلی چیزیش نشده. معذرت می خوام خیلی معذرت می خوام تقصیر من بود گریه کردم چون خیلی خوشحال شدم". بعد تکه کاغذ مچاله شده ای را که در دست داشت گشود و چیزی را بیرون آورد و به سختی بوسید و روی لبانش فشرد. " خیلی خوشحالم"
اسکارلت نگاهی به دستش انداخت و در میان کاغذ مچاله شده حلقه ای طلایی دید.
ملانی به نامه ای که روی میز افتاده بود اشاره کرد و گفت:" بخونش چه خوب چه مهربون چه بزرگواره این آقا"
اسکارلت آنرا برداشت . نامه با حروف منظم و مرتبی نوشته بود:" کنفدراسیون ممکن است به خون جوانان شجاعش احتیاج داشته باشد ولی هنوز به خون قلبهای بانوان خود نیاز ندارد امیدوارم بانوی من این یاد بود گرانبها را به پاس شهامت و شجاعت خود از من بپذیرند. حلقه ای که دیشب شما به بیمارستان هدیه کردید اکنون به ده برابر قیمت خریداری شده و تقدیم می شود. سروان رت باتلر"
ملانی انگشتر آشنای خود را دوباره به دست کرد و با شیفتگی خاصی به آن نگریست. با لبخندی درخشان به روشنی اشکهایش به عمه پیتی گفت:" نگفتم اون یک نجیب زاده اس. هیچ کس جز یک نجیب زاده شرافتمند نمیتونست بفهمه که چقدر قلب من شکسته من حالا در عوض این زنجیر طلای خودمو هدیه می کنم. عمه جان تو باید نامه ای برایش بنویسی و برای شام یکشنبه اونو دعوت کنی تا خودم حضورا از ش تشکر کنم"
شور و هیجانی که به آن دو دست داده بود مانع شد که فکر کنند سروان باتلر چرا حلقه اسکارلت را پس نداده است. اما چند لحظه بعد اسکارلت چنانکه گویی متوجه شده باشد در ناراحتی عمیقی فرو رفت. خوب می دانست کار سروان باتلر بخاطر احساس مسئولیت یا رعایت اخلاق نبود بلکه می خواست پایش به آن خانه باز شود.
* * *
romangram.com | @romangraam