#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_143
" من دیگه از نشستن توی خونه خسته شدم و خیال ندارم به این کار ادامه بدم. اگه دیشب خانمها درباره من حرف زدن پس دیگه آبرویی ندارم بذار هرچی می خوان بگن، چه تاثیری داره؟"
در آن موقع یادش نبود که اینها حرف رت باتلر است و از خودش نیست. فقط داشت درست به موقع از آنها استفاده می کرد. داشت آنچه را که در فکرش بود بر زبان می اورد.
" اوه وقتی مادرت این حرفها رو بشنوه چی میگه راجع به من چی قضاوت می کنه؟"
یاد الن اورا ناگهان در احساسی از گناه غرق کرد. حتما از رسوایی دخترش باخبر خواهد شد. ولی وقتی فکر کرد که بین آتلانتا و تارا بیست و پنج مایل راه است، کمی دلش آرام گرفت پیتی نمی توانست به الن خبر بدهد. چون آنوقت آبروی خودش هم می رفت. الن دخترش را به او سپرده بود، نه او حرفی نمی زد." من معتقدم.. بله من... معتقدم باید در این باره یک نامه به هنری بنویسم اگرچه از این کار بدم میاد. ولی بهرحال اون مرد خانواده ماست باید در این باره یک کاری بکنه، باید بره با سروان باتلر صحبت کنه. اوه خدای من... اگر چارلی بیچاره زنده بود... تودیگه حق نداری با این مرد صحبت کنی اسکارلت"
ملانی ساکت نشسته بود و دستش را روی دامنش گذاشته بود. کیک داغ توی بشقاب داشت سرد می شد. از جا برخاست به سوی اسکارلت آمد و دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و گفت:" عزیزم زیاد سخت نگیر ناراحت نشود. چیزی نشده و من می فهمم که تو دیشب شهامت بزرگی از خودت نشون دادی و خیلی به بیمارستان کمک کردی. و اگر کسی جرات کنه یک کلمه حرف بزنه خودم توی دهنش میزنم... عمه پیتی گریه نکن. تو خونه نشستن برای اسکارلت سخته. هنوز خودش بچه س"
انگشتانش با گیسوان سیاه اسکارلت بازی می کرد " وشاید بهتر باشه ماهم گاهی به مهمونی بریم. شاید ما تا حالا خیلی خودخواه بودیم. نشستن توی خونه و با غم دمخور شدن دردی رو دوا نمی کنه. زمان جنگ با زمان های دیگه فرق داره فکرشو بکن یک عالمه سرباز توی شهر هست که از خانواده هاشون دورن دوستی هم ندارن که اونارو یک شب دعوت کنه... چقدر ادم توی بیمارستان خوابیدن؟ بعضی ها اونقدر حالشون خوب شده که می تونن راه برن اما هنوز نمی تونن به جبهه برگردن... چرا ما اینقدر خودخواه بودیم. دو سه نفر از این بیچاره ها رو الان ما باید توی این خونه پذیرایی می کردیم مثل دیگران. شبهای یکشنبه اونها رو شام می بردیم بیرون. تو هم اسکارلت این قدر غصه نخور. وقتی مردم همه چیز رو درک کنن اون وقت دیگه بدگویی نمی کنن ما همه می دونیم که تو چارلی رو دوست داشتی..."
اسکارلت در عالم دیگری سیر می کرد نوازش دستهای ظریف ملانی اورا آزار می داد . دلش می خواست سرش را از دست اودر آورد و فریاد بزند:" چرند نگو!" زیرا هنوز به یاد داشت که افراد گارد ملی و میلیشیا و سربازهایی که از بیمارستان آمده بودند چطور برای رقصیدن با او با هم می جنگیدند. دیگر همین مانده بود که از میان این همه آدم ملانی از او دفاع کند. می توانست از خودش دفاع کند نیاز به کسی نداشت، متشکرم ملانی خودم می دانم چه کنم و اگر یکی از آن گربه های پیر بخواهد چنگ و دندان نشان دهد ... خوب خودش می توانست از پس گربه های پیر برآید. تازه این همه افسر خوش قیافه جوان در این دنیا بودند که جواب این پیرزنها را بدهند.
پیتی پات از حرفهای تسلی بخش ملانی آرام گرفته بود. و اشکهایش را پاک می کرد. پریسی داخل شد و نامه ای به دست ملانی داد.
" مال شماست خانم ملانی. یه پسر کوچولوی سیاه آوردش"
ملانی گفت:" برای من؟ " تعجب زده پاکت را باز کرد.
اسکارلت سرش به خوردن کیک گرم بود و توجهی به آن دو نداشت، ناگهان صدای گریه ملانی را شنید سر بالا کرد و عمه پیتی را دید که دست روی قلبش گذاشت.
romangram.com | @romangraam