#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_130


ملانی درحالی که بازوی اورا گرفته بود با صدای آرامی گفت:" او عزیزم" از نگاهش غرور و افتخار می ریخت. چهره اسکارلت در نظرش درخشنده و تابان می آمد. " تو دختر شجاعی هستی دختر شجاع... خواهش می کنم کمی صبر کنید ستوان پیکار، من هم دارم!"

او نیز با شتاب می کوشید حلقه خود را خارج کند حلقه ای که اسکارلت خوب می دانست هیچ وقتی از انگشتش خارج نشده و از هنگام ازدواج با اشلی دائما به دست داشته است. اسکارلت خوب می دانست این کار برای ملانی چقدر طاقت فرسا و مشکل است. سرانجام حلقه بیرون آمد ولی مثل این بود که مایل نیست آن را از خود جدا کند. حلقه به آرامی درون سبد لغزید و در انبوه جواهرات گم شد. افسر مجروح گذشت و به صف بانوان سالخورده که اتفاقا زینت های زیادی هم داشتند رسید. اسکارلت و ملانی هردو بی حرکت بودند. اسکارلت خونسرد و بی اعتنا و ملانی مغموم و شکسته دل؛ آنقدر غمناک بود که گویی اشکش به زودی سرازیر می شد. رت باتلر هم هردو را با دقت ورانداز می کرد.

" اگه تو شهامت نشون نمی دادی من هم نمی تونستم" در آن لحظه اسکارلت می خواست ملانی را به شدت از خود براند و بر سرش فریاد بکشدو بگوید:" تورا به خدا راحتم بذار!" همانطور که بارها برسر پدرش فریاد می کشید. ولی وقتی نگاه رت را دید لبخندی تلخ بر لبانش فرو افتاد. ملانی همیشه رفتار اسکارلت را جور دیگری تعبیر می کرد و همین برایش بسیار رنج اور و غیر قابل تحمل بود. ولی... به هرحال ترجیح می داد اورا در یک اشتباه نگه دارد.

رت که هنوز نزدیک اسکارلت ایستاده بود زمزمه کنان گفت:" واقعا چه حالت قشنگی داری؟ همین از خود گذشتگی های شماس که به سربازهای ما دل و جرات می ده" کلمات آتشین روی لبان اسکارلت می جوشید و آرزوی رها شدن داشت. او به سختی می توانست آنها را کنترل کند. در هرجمله ای که باتلر می گفت یک مضحکه وجود داشت قلبا از او خوشش نمی آمد او همانطور که آنجا کنار غرفه ایستاده بود و می خندید اما چیزی تحریک آمیز در او بود چیزی گرم و زنده، چون برق. ناگهان تمام خصوصیات ایرلندی اسکارلت برای مبارزه با آن چشمان سیاه به حرکت در آمد آگاهی او از این راز قدرتی برایش فراهم آورده بود که در مقابلش خود را بی دفاع حس می کرد. اما بهرحال باید به طریقی جلوی اورا می گرفت آماده بود که بگوید درباره او چگونه فکر می کند. مامی همیشه می گفت عسل بیشتر از سکه مگس دور خودش جمع می کند و تصمیم داشت این مگس را بگیرد و رام سازد.می خواست کاری کند که از تسلط او خارج شود.

وانمود کرد که مضحکه های او را درک نمی کند به شیرینی تمام گفت:" متشکرم شنیدن این تعارفها آن هم از زبان مشهوری چون سروان باتلر خیلی لذت دارد"

رت سرش را به عقب پرتاب کرد و خندید آزادانه خندید... زوزه می کشید به طوری که اسکارلت فکر می کرد با حیوانی درنده دست به گریبان است. صورتش دوباره سرخ شد.

رت با صدایی آهسته که کسی نمی شنید گفت:" چرا حرف دلتو نمی زنی؟ چرا نمیگی که من یک آدم رذل و پست هستم و از نجیب زادگی بویی نبردم و باید از اینجا برم گم بشم و گرنه یکی از اون نره خرها رو صدا می کنی که منو بندازه بیرون ها؟"

دلش می خواست که بگوید بله درست است همینطور است که می گویی، نوک زبانش بود. ولی قهرمانانه خودش را نگه داشت:" خب سروان باتلر! چرا اینطوری حرف می زنی؟ یک جوری حرف می زنی انگار کسی نمی دونه که شما چقدر مشهوری و چقدر شجاعی و چه... و چه..."

رت گفت:" ازت ناامید شدم"

" ناامید؟"

" بله، در اولین ملاقاتمون فکر می کردم که توهم خوشگلی و هم شهامت داری. ولی حالا می بینم که فقط خوشگلی"

romangram.com | @romangraam