#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_129
همه با اشتیاق دست زدند.
" خانم ها تمام سعی خودشونو کردن. نه تنها وقتشونو گذاشتن بلکه با خلوص نیت کارهای دستی زیادی هم کردن. دستهای ظریفشون رو بکار انداختن و این چیزها قشنگ رو درست کردن و توی غرفه ها گذاشتن این همه زیبایی و ذوق رو ما امشب از خانمهای خوب خودمون داریم"
صدای تحسین از گوشه و کنار بلند شد و رت همانطور که با خونسردی نزدیک اسکارلت به غرفه تکیه داده بود گفت:"بز باشکوه ،اینطور نیست؟"
اسکارلت وحشت زده اول نگاهی به رت و بعد به دکتر مید انداخت به نظر او به یکی از شخصیت های بزرگ آتلانتا توهین شده بود. ولی دکتر مید واقعا با آن ریش خاکستریش شبیه بز شده بود و اسکارلت به زور جلوی خنده خود را گرفت.
" اما اینها کافی نیست.بانوان مهربان عضو کمیته بیمارستان که با دستهای پر محبت خودشون رنج جوانان و مردان مجروح ما رو کم می کنن و جراحات اونارو الیتام میبخشن بازهم به کمک همه احتیاج دارن ما می تونیم با کمکهای بیشتر خودمون جوونهایی رو که جان برکف در جبهه جنگ برای وطن فداکاری می کنن بیشتر دلگرم و خوشحال کنیم. من از این خانمهای زحمتکش نام نمی برم شما همتون اونارو می شناسین ولی مطلب اینکه ما پول بیشتری می خواهیم تا لوازم جراحی و دارو از انگلستان بخریم امشب در میون جمع خودمون سروان دلاوری داریم که بیشتر از یک ساله با شجاعت و شهامت محاصره یانکی ها رو مرتبا شکسته و اجناس مورد نیاز ما رو وارد کرده. امیدوارم این مرد شجاع بتونه در سفر بعدی لوازم مورد نیاز بیمارستانهای مارو فراهم کنه. سروان باتلر!" نگاهها همه به دنبال او گشت با این که این حرفها دور از انتظار او بود ولی غافلگیر نشد راست ایستاد و در مقابل کف زدن شدید حضار تعظیم بلند بالایی کرد. اسکارلت در ذهنش رفتار او را تحلیل می کرد. اعتراف کرد که رفتار رت بسیار باوقار و سنگین و متین بوده است آیا همان مردی بود که همه چیز را به مسخره می گرفت؟ از همه طرف نگاهها به او دوخته شده بود و فریاد شادی و تحسین بلند شد. پس این همان مردی است که بیوه چارلز هامیلتون بیچاره با او لاس می زد. هنوز یک سال نشده که چارلی مرده!
دکتر مید ادامه داد:" ما طلای بیشتری می خوایم و من از شما خواهش می کنم که طلا بدهید من انتظار فداکاری از شما دارم. ولی این فداکاری های ما در مقابل اونچه که مردان ما در جنگ انجام می دن هیچه. خانم ها من جواهرات شما رو می خوام! من جواهرات شما رو می خوام؟ نه، کنفدراسیون جواهرات شما رومی خواد. کنفدراسیون انتظاراتی داره و من می دونم هیچکدوم از شما نه نمی گین. یک سنگ قیمتی یک حلقه طلا روی یک مچ ظریف خیلی قشنگه؛ یک گل سینه وقتی روی سینه های سفید شما قرار بگیره خیلی دلفریب می شه اما این فداکاری های شما خیلی بیشتر از اینها می ارزه. طلاها ذوب میشه سنگهای قیمتی فروخته میشه و پولش صرف ارتش و دوا و دارو می شه. بانوان گرامی، دوتا از سربازهای رشید وطن که مجروح جنگی هم هستن با سبد هایی که به دست دارن سراغ شما میان، لطفا دریغ نکنین و ..."
بقیه کلامش در غوغای خروشان خنده و داد وفریاد و تحسین و غریو شادی، شنیده نشد.
اسکارلت پیش خود فکر کرد چه خوب که عزادار است و گوشواره هاو دستبندهای خود را که یادگار مادربزرگ روبیلار است همراه ندارد و همینطور هم ان دستبند میناکاری و گل سینه لعل را، وگرنه مجبور بود همه آنها را امشب از دست می داد. در این میان چشمش به سربازی کوتاه قد افتاد که لباس زوآوه به تن و سبدی از چوب بلوط به دست داشت و میان جمعیت می گشت و از زنان و دختران جوان و سالخوردگان و میانسالان هرچه زینتهای طلایی و جواهر داشتند میگرفت و در سبد می انداخت.. زنان خنده کنان زینتهای خود را نثار می کردند. صدای جرینگ جرینگ زینت آلات از میان جعبه به گوش می رسید." صبر کنید حالا باز مشه؛ ها بیا"، " بیا بیا اینم هست" از این صداها زیاد شنیده می شد می بل مری ودر در دستبندهای خود را توی سبد انداخت فانی السینگ از مادرش پرسید " مامان منم بدم؟" و آن وقت یکی از گوشه گیسوان خود گل طلایی را که مروارید کاری شده بود و یکی از جواهرات با ارزش آن خانواده به حساب می آمد باز کرد و در سبد انداخت. هر یک از بانوان که زیورهای خود را در سبد می انداخت فریاد زنان و دختران بلند می شد.
سرباز مجروح با سبد خود نزدیک غرفه اسکارلت و ملانی رسید. سروان باتلر قوطی سیگار طلای خود را در آورد و بی اعتنا درون سبد پرت کرد. سرباز سبد را روی پیشخوان گذاشت در میان مدعوین اسکارلت تنها فردی بود که زینتی با خود نداشت و این طبعا اورا بسیار ناراحت میکرد. تنهاچیزی که با خود داشت حلقه ازدواجش بود.
برای یک لحظه دیرگذر قیافه چارلز در نظرش زنده شد. به یادآورد چگونه این حلقه به انگشتش رفت. می خواست بداند در آن لحظه چه احساسی داشته است، ولی گویی همه چیز را فراموش کرده بود، هیچ به یاد نمی آورد که در آن موقع چه حسی داشت. افکارش وقتی مغشوش تر شد که به یاد اورد چارلز باعث این همه بدبختی های او شده است، این تنهایی و پیری زودرس تقصیر چارلز بود، آن پسر بی دست و پای لوس،تمام آرزوهای اورا از میان برده و له کرده بود. چرا باید مثل پیرزنها باشد.
با حرکتی ناگهانی دست برد تا حلقه را بیرون آورد ولی چسبیده بود. افسر زوآوه از کنارش گذشت و به سوی ملانی رفت. اسکارلت با صدای بلند گفت:" صبر کن من هم دارم" انگشتری بیرون آمد و هنگامی که می خواست آن را به میان آن همه زیور آلات رنگارنگ بیندازد نگاهش با نگاه رت درآمیخت. لبان رت به خنده گشوده بود. اسکارلت سرش را بالا گرفت و با بی اعتنایی حلقه را به درون سبد پرت کرد.
romangram.com | @romangraam