#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_128


" من بی صبرانه منتظرم که بقیه حرفهای شما را بشنوم"

" من فکر می کنم که شما آدم نفرت انگیزی هستید" و با درماندگی نگاهش را پایین انداخت.

رت خودش را روی پیشخوان خم کرد و دهانش را بیخ گوش او برد و با مهارت بازیگران آتن باستان گفت:" خانم زیبا نترسید اسرار شما پیش من محفوظ است"

اسکارلت برآشفت " اوه چطور جرات می کنی از این حرفها بزنی!"

" فقط منظورم این بود که خیال شما رو راحت کنم انتظار داشتید چی بگم؟ بگم دختر خوشگل یا مال من باش یا همه اسرارت رو فاش می کنم؟"

ناخواسته نگاهش را به او انداخت. از چشمان رت گستاخی لجوجانه پسربچه ها کی بارید. ناگهان اسکارلت خنده سر داد. چه موقعیت مسخره ای پیش آمده بود. رت هم خنده خود را ول کرد آنچنان بلند که چند تن از بانوانی که نزدیک غرفه ایستاده بودند متوجه شدند. بیوه چارلز هامیلتون با این مرد غریبه مشغول خوش و بش بود، کله هایشان را نزدیک هم آوردند و درباره آن دو شروع به پچ پچ کردند.



***



صدای طبل ها بلند شد و چند نفر دیگران را به سکوت دعوت کردند :" هیس! هیس!" دکتر مید روی سکوی نوازندگان قرار گرفت و دستهایش را به سوی جمعیت دراز کرد.

" ما همه تشکرات خود را به خانم های فداکار تقدیم می کنیم که با کوشش های خستگی ناپذیر علاقه خودشونو به وطن نشون دادن، و این بازار رو بر پا کردن و از این سالن زشت و بی ترکیب جایی به این قشنگی درست کردند مثل باغی خوشبو و پرگل به نظر من که خیلی قشنگ شده"

romangram.com | @romangraam