#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_125
ملی گفت:" ایشون دیگه خانم اوهارا نیستن، خانم هامیلتون هستن و زن برادر من" و یکی از آن نگاه های پرعطوفت خود را به اسکارلت انداخت. اسکارلت در این حال به قدری از نگاه های هوس آلود و معنی دار رت باتلر به جان آمده بود که دلش می خواست فریاد بزند.
رت تعظیم کوتاهی کرد و گفت:" مطمئنم که این ازدواج موجب رضایت هردو بانوی محترم است" با این حرف نشان داد که مرد آداب دانی است و اضافه کرد " خیال می کنم شوهرهای گرامی شما امشب در اینجا حضور دارن، خیلی میل دارم از دیدار مجددشون خوشوقت بشم"
ملانی با صدایی که تفاخر از آن می ریخت گفت:" شوهر من در ویرجینیاست، ولی چارلز..."صدایش ناگهان شکست و اندوهی بزرگ در چهره اش پدیدار گشت. اسکارلت با سردی ادامه داد:" در اردوگاه مرد" روی این کلام تاکید گذاشت. آیا این مرد نمی خواهد از اینجا برود؟ ملانی به او نگاه می کرد و ناراحت بودو باتلر هم قیافه حزن انگیزی به خود گرفته بود.
" خانمهای عزیز ... باید مرا عفو کنید اطلاع نداشتم اما به این حقیر اجازه بفرمایید عرض کنم به عنوان یک دوست تازه آشنا که مردن به خاطر هدف درواقع زندگی جاودانیه"
ملانی از پس اشکهای روانش اورا نگریست و لبخندی بر لب آورد اما اسکارلت از خشم به خود می لرزید وجودش لبریز از نفرت شده بود مطمئن بود آنچه که این مرد موذی بر زبان می آورد حقیقت ندارد میدانست که این مرد از نفرت او از چارلز اطلاع دارد. و حالا انجا ایستاده بود با نیشخند خود اورا به مسخره گرفته بود. و ملانی چقدر احمق است که این موضوع را از نگاه او درک نمی کند. اوه خدای من اجازه نده بفهمد که اورا مسخره می کند. این افکار با وحشت و ترس در ذهن خود زیر و رو می کرد. آیا این مرد می خواست آنچه را که می داند بگوید؟ البته که او یک نجیب زاده نبود، او پست بود و مردان پست حرفشان با عملشان یکی نیست. این مردان به خصوص این مرد اصلا قابل اعتماد نبود نگاهی به او انداخت و دیدکه با لب و لوچه اویزان و حالتی تمسخر آمیز در آن گوشه ایستاده است معلوم بود که دارد تفریح می کند حتی وقتی داشت اورا باد می زد گویی در دل به او می خندید ناگهان حالتی طوفانی به خود گرفت از جا برخاست و بادبزن را از دست او گرفت و گفت:" لازم نیست باد بزنید حالم خوبست، موهایم را خراب می کنید"
" اسکارلت عزیزم ! سروان باتلر شماباید اورا ببخشید او... او طاقتشو از دست می ده وقتی اسم چارلی بیچاره رو می شنوه و شاید...بهرحال بهتر بود ما امشب اینجا نمی اومدیم. ما هنوز عزاداریم می بینید... این موسیقی و شادی مردم اثر خوبی روی او ندارد طفلک"
رت استادانه و با مهارت تمام گفت:" البته درک می کنم" و بعد نگاهی تحسین آمیز به ملانی انداخت از آن نگاههایی که تا عمق چشمان او فرو رفت.حالت چهره رت عوض شد و نوعی احترام و نرمی در صورتش آشکار گردید:" به نظر من شما بانوی با شهامتی هستین خانم ویلکز"
همین که ملانی دهان به جواب گشود اسکارلت پیش خود فکر کرد:" چرا درباره من از این حرفها نمی زند!"
" اوه خدای من نه سروان باتلر کمیته بیمارستان از ما خواست در آخرین لحظه ... چی کوسن؟ بله داریم با نقش پرچم خیلی قشنگه"
ملانی به طرف سه افسری که برای خرید کوسن به غرفه آمده بودند رفت. برای یک لحظه پیش خود فکر کرده بود که این سروان باتلر چه مرد خوبی است. خرید کوسن ادامه داشت و آن افسران سوار تنباکو می جویدن و آب دهانشان را مرتب روی پیشخوان و کوسنها می ریخت و ملانی آرزو می کرد کاش می توانست از انها فاصله بگیرد. آنها هم با آن تپانچه های بلندشان ظاهرا تصمیم به خرید نداشتند.مشتریات زیادتری به غرفه آمدند و ملانی ذهنش مشغول فروش بود و دیگر سروان باتلر و اسکارلت فراموش شدند.
اسکارلت روی چهار پایه نشسته بود و خود را باد میزد و جرات نمی کرد بالا رانگاه کند آرزو داشت که کاش سروان باتلر به عرشه کشتی اش باز می گشت جایی که به آن تعلق داشت.
romangram.com | @romangraam