#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_124
رت خم شد و دست اورا بوسید و جمله ار تمام کرد:
" در موقع اعلام آن نامزدی خجسته خدمتتان معرفی شدم، لطف شماست که مرا بیاد می آورید."
" و در اینجا دور از چارلزتون چه کار می کنید؟"
" یک مقدار از همین کارهای خسته کننده خانم ویلکز حالا مدتی است که دائما به شهر شما رفت و آمد می کنم حالا دیگر علاوه بر اینکه اجناس را به شهر می آورم، توزیعش را هم نظارت می کنم"
چهره اسکارلت درهم شد و حالتی متفکرانه یافت.
" جنس به شهر می آورید..."
و بعد ناگهان با خنده گفت:" خب شما... شما باید همان سروان باتلر مشهور باشین ما خیلی درباره شما شنیده ایم... کسی که خط محاصره رو شکست. خب همه دخترهایی که اینجان لباسهایی رو پوشیدن که شما آوردین"
روی خود را به سوی اسکارلت برگرداند و ادامه داد:" اسکارلت جالب نیس به نظر تو... چت شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟ ضعف داری؟ بیا بیا بشین"
اسکارلت روی چهارپایه ولو شد آنقدر تند نفس می زد که می ترسید بند کرستش پاره شود. آه چه اتفاق وحشتناکی پیش می آمد! فکر نمی کرد دیگر این مرد را ببیند . رت باتلر بادبزن سیاه رنگ اورا از پیشخوان برداشت و مشتاقانه شروع به باد زدن او کرد. خیلی مشتاقانه. چهره اش جدی بود ولی چشمانش می رقصید.
گفت:" اینجا خیلی گرمه تعجبی نداره که خانم اوهارا ضعف کرده ممکنه شما رو به طرف پنجره همراهی کنم؟"
اسکارلت آنچنان با خشونت جواب داد که ملانی حیرت زده اورا نگریست، " نه!"
romangram.com | @romangraam