#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_123
در این هنگام دسته ارکستر آهنگ " جانی بوکر به این سیاه کمک کن" را می نواخت و اسکارلت احساس کرد دلش می خواهد جیغ بزند دلش می خواس برقصد می خواست برقصد نگاهی به تالار انداخت و پایش را با ریتم موسیقی به زمین می کوبید و از چشمانش برق شادی جستن می کرد و با اشتیاق مژه هایش را بالا و پایین می برد.
آن سوی تالار کنار در ورودی مردی ایستاده بود و چشم از او برنمی داشت گویی در گوشه و کنار دهنش دنبال علامتهای آشنا می گشت تا اورا به یاد آورد. لبخندی بر لب آورد و دعوتی را که هر مردی می توانست بخواند تشخیص داد.
لباس ماهوتی سیاهرنگی به تن داشت مردی بلند قامت و چهارشانه بود با کمری خوش فرم و پاهای متناسب که در چکمه ای براق پوشیده شده بود. اگرچه مردی بلند قد به حساب می آمد اما روی پنجه هایش بلند شده بود تا از روی شانه افسرانی که جلوی دیدش را گرفته بودند اسکارلت را بهتر تماشا کند. لباس سیاهش با پیراهنی آهار خورده و شلواری که به درون چکمه ها رفته بود اورا سنگین و متعادل نشان می داد و با چهره آراسته اش هماهنگی جالبی بوجود می آورد. هرکس اورا می دید تصور می کرد که مرد ماجراجویی است و دنبال حادثه می گردد. چهره ای مغرور و بی اعتنا داشت که حالتی از عیاشی در آن به وضوح دیده می شد موهایش بسیار مشکی و سبیلش ظریف و بدون نقص بود و با افسران سوار که معمولا سبیلهای کلفتی داشتند قابل مقایسه نبود. در نگاهش که در آن لحظه به اسکارلت خیره مانده بود چیزی جز آتش هوس و تمنا و برق عیش و عشرت دیده نمی شد.
شیطنتی غریب در نگاهش موج می زد آنقدر به نگاه خود ادامه داد تا اسکارلت نیز ناگهان جایی در گوشه ذهنش برقی درخشید و زنگی به صدا در آمد و احساس کرد این مرد را در جایی دیده است. در آن لحظه نمی توانست به یاد بیاورد. این اولین مردی بود که پس از ماهها نگاههای مشتاقش را به این شکل به سوی او گسیل می داشت . به این جهت بی اراده لبخندی بر لب آورد. ناشناس تعظیم کوتاهی کرد و اسکارلت هم تواضع خفیفی نشان داد. هنگامی که ان مرد با گام های استوار و مطمئن به سوی او آمد اسکارلت از تعجب دست بر دهان گذاشت و تازه یادش آمد که اورا کجا دیده است.
رنگ از رخسارش پریده بود و دستپاچه و بی حس ایستاده بود و نمی دانست چه بکند. مرد همچنان جمعیت را می شکافت و پیش می آمد. می خواست کاری بکند و خود را از این دستپاچگی نجات دهد؛ به سرعت از جا کنده شد و به سوی اتاق پشتی که نوشیدنی های مختلف از آنجا بیرون می آمد حرکت کرد، ولی دامنش به یکی از میخ های بوفه گیر کرد، آن را باخشم کشید ولی بی فایده بود. گوشه دامن پاره شد و در این شرایط تعجیل و تردید هیچ اثری نداشت. بیگانه در کنارش بود.
" اجازه می فرمایین؟" و در همان حال خم شد و دامن را از میخ جدا کرد " اصلا امیدوار نبودم خانم اوهارا منو به یاد داشته باشن"
صدایش بس مطبوع بود و آهنگی خوش داشت و لحن آن نشان می داد که از خاندانهای اصیل و دانش آموخته چارلزتونی است.
اسکارلت اورا به یاد می آورد، چهره اش از شرم ملاقات گذشته قرمز شده بود و در همان حال به آن چشمان سیاهی که شادی و شیطنت از آن بیرون می ریخت می نگریست. آه چه بخت شومی داشت، از میان تمامی مردان دنیا یکمرتبه این مرد وحشتناک که ملاقات اورا با اشلی خراب کرده بود باید اینجا پیدایش شود. مردی که دختران را بدنام می کرد و همه جا مطرود بود و هیچ خانواده ای حاضر نمی شد اورا بپذیرد مرد گستاخی که با بی ادبی تمام به او گفته بود که " یک خانم نیست"
با شنیدن صدای او ملانی برگشت. برای اولین بار اسکارلت از حضور خواهر شوهرش احساس امنیت کرد و شکر خدا را به جای آورد.
ملانی خنده ای بر لب کرد و دست کوچکش را به طرف او دراز کرد وگفت:
" خب... آقای... آقای رت باتلر،درسته؟ شما را در..."
romangram.com | @romangraam