#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_119


درمانده و ناامید به اطراف نظری انداخت افکاری پلید و مسموم که بوی خیانت از آنها می آمد ذهنش را پر کرده بود و اورا به این سو آن سو می کشید. اوه چرا او نیز چون دیگر زنان چنین احساسات پاکی را نسبت به وطنش در خود حس نمی کرد؟ اینان وطن پرستانی بودند که دل و زبانشان یکی بود و با ایمان ثابتی که داشتند حاضر بودند جان خود را در راه وطن فدا کنند. نه هیچ کس نباید درباره او شک کند. نه هرگز! هرگز! نباید اجازه می داد کسی به حریم ذهنش وارد شود و آن جریان های طوفانی و فاسد را ببیند. او هم باید به نوعی خودش را به میان می انداخت و ابراز وجود می کرد. باید نقش زنی را بازی می کرد که شوهرش جان خود رافدای وطن کرده و حالا افتخارش را به ارث گذاشته است. باید به مردم نشان می داد که با نهایت صبرو شکیبایی و شهامت و دلیری این غم بزرگ را برخود هموار می کند تا وطن سرافراز بماند. باید به همه ثابت می کرد که قلبش همراه شوهرش اینک در گور خفته است.

چرا او با دیگران فرق داشت و از این زنان عاشق فاصله گرفته بود؟ او هیچ وقت نمی توانست چون دیگران اینطور از خود گذشتگی نشان دهد و همه چیز را به خاطر آرمانش فدا کند. انزواجویی و عزلت طلبی اصلا با او جور درنمی آمد. نه از تنهایی خوشش می آمد و نه حاضر بود خود را فدای این چیزها کند .ولی بهرحال می کوشید این افکار را سرکوب کند و دربند کشد. در تمام مدتی که همراه ملانی در غرفه خود منتظر خریداران بود سعی داشت با تمام قدرت خود را اصلاح کند یعنی کاری که آنقدر ها هم برایش مشکل نبود.

زنان دیگر بدون تردید احمق و ابله بودند و در صحبت هایشان راجع به وطن و وطن پرستی حالتی بیمارگونه داشتند و بسیار زیاده روی می کردندو مردان هم وقتی درباره حقوق ایالتی حرف میزدند حماقتشان در حد زنان قرار می گرفت. فقط اسکارلت اوهارا هامیلتون بود که با خون ایرلندی خویش فهمیده و عاقل بنظر می رسید. آنقدر احمق نبود که به خاطر آرمان و حرفهایی از این قبیل خود را خجالت زده خویش و شخصیت و روحیه خود کند. اگر مردم حاضر در این جلسه می فهمیدند که طرز فکر او چگونه است چقدر در حیرت فرو می رفتند. چقدر تعجب می کردند اگر او از جایگاه نوازندگان بالا می رفت و فریاد می زد ای احمق ها، چرا این جنگ بی ثمر را فراموش نمی کنید چرا به آن پایان نمی دهید؟ چرا نمی گذارید مردم سر خانه و زندگیشان بروند و به کار کشاورزی خودشان مشغول شوند؟ چرا اجازه نمی دهید جشنها و میهمانیها مثل گذشته برقرار باشد؟ چرا نمی گذارید زن ها و دخترها مثل گذشته لباسهای قشنگ بپوشند و آزادانه بامردان معاشرت کنند؟

چنینا افکاری برای چند لحظه اورا در سکوت فرو برد، با این وجود نگاهش از تحقیر و تنفر انباشته شده بود. غرفه دختران مک لور همانطور که خانم مری ودر گفته بود در نقطه دوردستی قرار داشت و کسی به آن مراجعه نمی کرد حتی در بین برنامه ها که اجازه نفس کشیدن به مردم می داد هیچ کس سری به آنجا نمی زد به این ترتیب او بازهم تنها بود و در دریای افکار خود بالا و پایین می رفت و غوطه می خورد. ملانی متوجه سکوت او بود ولی می پنداشت افکار او بدون تردید متوجه شوهر از دست رفته اش، چارلز است از این رو نمی خواست مزاحمش شود و اورا از رویاهایش خارج کند. مدتی بود که خود را با جابجا کردن اجناس غرفه مشغول کرده بودو با اسکارلت حرف نمی زد. نگاه اسکارلت متوجه انبوه گل ها و گیاهانی بود که در زنگهای زیبا روی میزها و دور عکس های رییس جمهور و معاونش قرار داشت احساستی که مردم نسبت به این دو تصویر نشان می دادند همپای واکنشی بود که به تصویر عیسی مسیح ابراز می داشتند چه فکر مشمئز کننده ای ! چه گناه بزرگی! با خودمی گفت:

" خب مگه دروغ می گم. این عکس ها را جوری کشیدن مث اینکه این دوتا پیغمبرن"

بعد ناگهان با دستپاچگی از جا برخاست و نگاهش را به نقطه دیگری دوخت اما دنباله افکارش همچنان ادامه داشت.

" خب درسته دیگه مردم فکر می کنن که این دوتا مقدسن. در صورتی که اونها هم مثل ما می مونن، آدمهای عادی هستن، و چقدر هم بی ریختن."

" البته من به آقای استفنز ایرادی نمی گیرم چون تمام عمرش مریض بوده ولی این آقای دیویس..." یکبار دیگر به چهره پرنخوت او نگاه کرد. با ریشی که داشت شکل بز شده بود. مردها باید صورتشان را بتراشند سبیل داشته باشند و البته اگر می خواهند باید ریششان درست و حسابی باشد.

با خود فکر می کرد:" نیگاش کن مشتش رو هم بلند کرده مث اینکه فقط همین یک کارو بلده" در این تصویر نقاشی شده در این صورت مضحکی که اسکارلت با دقت به آن می نگریست هیچ نشانه ای وجود نداشت که نشان دهد می تواند بار یک ملت را بر دوش بگیرد.

نه اصلا خوشحال نبود . در لحظات اول که وارد تالار شده بود احساس شادی می کرد ولی حالا آن احساس از بین رفته بود و اورا تنها گذاشته بود. شاید از میان جمع زنان بی شوهر آن مجلس او تنها زنی بود که محبوبی نداشت، همیشه به خود می بالید که بیش از دختران دیگر طرف توجه مردان است. نه این منصفانه نبود! او فقد هفده سال داشت و پاهایش روی زمین آرام و قرار نداشت دلش می خواست جست و خیز کند و برقصد. هفده سال داشت و شوهری که در گورستان اوکلند ( Oakland) خفته بود و کودکی که در خانه عمه پیتی در گهواره می زیست. و همه فکر می کردند اینها باید برایش کافی باشد. از هر دختر دیگری که در مجلس حاضر بود سینه ای سپیدتر کمری باریکتر و پاهایی ظریفتر داشت ولی در نظر دیگران چنین بود که باید کنار شوهرش خفته باشد و روی سنگ قبرش نوشته باشند :" همسر وفادار"

اکنون دیگر نمیتوانست چون دختران برقصد و با مردان خوش و بش کند یا در ردیف زنان قرار می گرفت و از رفتار دخترهای جوان و کم سن و سال انتقاد می کرد. و حتی آنقدر پیر نبود که بیوه به حساب آید. بیوه ها باید پیر باشند - آنقدر پیر که نمی توانستند برقصند با مردان معاشرت داشته باشند و مورد تحسین قرار گیرند.

romangram.com | @romangraam