#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_118


اسکارلت هم بی اختیار به دیگران پیوسته بود. در میان آنهمه صدا صدای سوپرنوای ( Soprano) { پاورقی: صدای زبر و ششدانگ زنان - م. } لطیفی که در اوج بود از دهان ملانی بیرون می آمد. چشمانش را بسته بود و دستها بر سینه در کمال بی خبری کلمات سرود ملی را بر زبان می راند و اشک از دیدگان فر بسته اش می چکید. وقتی سرود تمام شد ملانی هم مانند دیگران دست زد و آهسته با حجب و حیا به اسکارلت گفت:

"خیلی خوشحالم به این سربازها افتخار می کنم، معذرت می خوام نمی تونم جلوی اشکهامو بگیرم"

نوری از شیفتگی و شادی چهره ملانی را پوشانده بود و اورا سنگین تر و باوقارتر و جذابتر نشان می داد.

همین جذبه و شور در چهره زنان دیگر نیز مشاهده می شد. اشک غرور و افتخار بر گونه هایشان می درخشید و لبخند بر چهره تابانشان جلوه ای نو داشت. چشمانشان برق عجیبی داشت هنگامی که به مردان می نگریستند این برق به خوبی قابل تشخیص بود. زنان و دختران، به مردان و عشاق، مادران به فرزندان و شوهران و پدران خود با چنین برقی نگاه می کردند. در آن لحظه همه زیبا بودند، یک زیبایی درخشان و واقعی. مثل این بود که این زیبایی از درونشان برمی خاست. زنان می خواستند عشق مردان را نسبت به خویش با این برق های آسمانی پاسخ گویند، این بی شائبه ترین و خالصانه ترین جواب عاشقانه ای بود که به مردان خود پیشکش می کردند.

مردانشان را دوست داشتند به آنها ایمان داشتند و تا آخرین نفس به آنان وفادار بودند هنگامی که این دلاوران خاکستری پوش از آنان در مقابل یانکی ها دفاع می کردند چطور ممکن بود بدبختی به سراغشان بیاید؟ آیا از اولین سحرگاه جهان؛ چنین مردانی دیده شده اند؟ این چنین شجاع رزم جو، کوبنده و زیبا؟ چه چیز دیگری غیر از پیروزی می توانست نصیب وطن شود وقتی آنان این چنین خون خود را پیشکش می کردند؟ این زنان وطن خود را دوست داشتند همانطور که مردانشان را دوست داشتند وطنی که با دل و جان و دست و پا و سر و تن به آن خدمت می کردند وطنی که ترانه های زیبا برایش می سرودند به فکرش بودند و رویاهای بزرگی برایش داشتند. وطنی که اگر لازم بود خیل این مردان را در مقابلش به قربانگاه می فرستادند و فقدان ایشان را با افتخار تحمل می کردند و رنج از دست دادنشان را بر دوش می کشیدند مث سربازی که پرچم وطن را بر دوش می کشد.

حسی از غرور و بزرگی در قلبشان موج می زد، حسی بزرگ چون خروش آبهای بزرگ برای اتحاد ملی. می دانستند که پیروزی نهایی در راه است. پیروزیهای " استون و ال جکسون" ( Thomas Jonathan Jackson) { پاورقی: معروف به ( Stonewall - دیوار سنگی ) (1824 -1863) ژنرال آمریکایی اهل ویرجینیا از دانشگاه وست پوینت فارغ التحصیل شد و در جنگهای مکزیک شرکت کرد. از نوابغ نظامی بزرگ بود که تاریخ آمریکا کمتر به خود دیده است. علی رغم اعتقادات مذهبی و مخالفت با برخوردهای شمال و جنوب به ارتش جنوب پیوست و به فرماندهی نیروهای مستقر در هارپرفرزی منصوب گردید. در نوامبر 1861 به فرماندهی نیروهای جنوب در دره شناندوآ فرستاده شد و در بهار 1862 شکست سختی به ارتش شمال وارد کرد. تاکتیک و رهبری او در این جنگ بسیار معروف است و در تاریخ نظامی آمریکا از آن به عنوان یک روش فرماندهی شگفت انگیز یاد می شود .در می 1863 در نبرد چانسلو رویل زخمی شد و هفت روز بعد در گذشت . با مرگ او ضربه بزرگی به نیروهای جنوب وارد آمد. - م} در منطقه "والی" ( Valley) { پاورقی: مقصود دره شناندوآ -Shenandoah است که کنار رودخانه ای به همین نام در ویرجینیای غربی قرار دارد. طول این دره 150 مایل و عرض آن بین 10 تا 20 مایل متغیر است. - م}

و شکست یانکی ها در " جنگ هفت روزه" ( Seven Days' Battle) در حومه ریچموند ( Richmond) این اعتقاد را ثابت می کرد. اگر یک پیروزی دیگر از این قبیل پیش می آمد چه بسا که یانکی ها به زانو در می آمدند و در خواست صلح می کردند و مردان شاد و خندان به خانه های خود بازمی گشتند و بوسه های نشاط انگیز رد و بدل می شد. یک پیروزی دیگر، و پایان جنگ.

البته چه بسیار صندلی ها که خالی می ماند و چه بسیار جوانان که دیگر والدین خود را نمی دیدند و در گورهای ناشناس در دشتهای ویرجینیا و کوهستان های تنسی تنها و گمنام به خاک سپرده می شدند ولی چه باک چنین پیروزی بزرگی تاوان بزرگی هم لازم داشت. ابریشم برای بانوان و چای و قند و شکر یافت نمی شد. ولی این کمبودها برای مردم حکم شوخی داشت. به علاوه کسانی بودند که مرتبا خط محاصره یانکیها را می شکستند و این اقلام را می آوردند. و به زودی رافائل سه مس ( Raphael Semmes) { پاورقی: (1809-1877) افسر نیروی دریایی آمریکا مستقیما در جنگ های وارکروز و مکزیک شرکت داشت اهل مری لند بود و هنگامی که در نیروی دریایی خدمت می کرد درجه ستوانی داشت بعد ها به ناو جنگی آلامبا منتقل شد و با ابراز لیاقت به فرماندهی این ناو رسید. در طول جنگ های شمال و جنوب 69 کشتی جنگی شمال را به ارزش 6 میلیون دلار غرق کرد و به درجه دریا سالاری ارتقا یافت ناو جنگی او بالاخره توسط ناو کرساژ که ساخت فرانسه بود غرق شد دریا سالار سه مس بعد از این حادثه به اسکادران دریایی جیمز ریور منتقل شد این قهرمان بزرگ نیروی دریایی پس از خاتمه جنگ به وکالت و روزنامه نگاری پرداخت. - م} از ناویان غیور جنوب کشتی های شمال را نابود می کرد و راه بنادر را می گشود. و کشور انگلستان در صدد بود که به نیروهای کنفدراسیون کمک کند زیرا کارخانه جات پارچه بافی آنها بدون پنبه جنوب بیکار مانده بود. طبیعتا اشرافیت انگلستان طرفدار کنفدراسیون بود از اشرافیت جنوب در مقابل یانکی های پول پرست دفاع می کرد.

به این ترتیب زنان و دختران و بانوان حاضر در مجلس که خواستار ابریشم و خنده بودند و می خواستند نگاه مشتاقانه خود را همچنان به مردانشان ادامه دهند می دانستند که چه خطراتی ممکن است در راه این عشق و هیجان وجود داشته باشد. اما از مرگ ترسی نداشتند و از هیچ تهدیدی نمی ترسیدند.

با اولین نگاه به آن جمعیت قلب اسکارلت به تاپ تاپ افتاد و مسرتی آنی اورا در برگرفت. اما هنگامی که آن لباسهای فاخر و آن خنده ها و هیجانات را دید شادی اش تبدیل به اندوه شد و حالتی به او دست داد که گویی مسرتش دود شده و به هوا رفته است. هرزنی که در مجلس حاضر بود بالاخره برای خودش دلخوشی و احساسی داشت، ولی او فاقد احساسی از این نوع بود. ناگهان حالت بدبینی به او دست دادو نگرانی و اضطراب شدیدی احساس کرد تا حدی که آن تالار روشن چون روز را تاریک می دید و آن چهره های زیبا و دوست داشتنی را صورتکهایی دوزخی و شیطانب در نظر مجسم می کرد.

در ذهنش ناگهان خطی به سرعت برق گذشت و پیش خود فکر کرد که چه تنها مانده است. احساس کرد از این همه شادی و نشاط که در دل این زنان است سهمی ندارد. فکر می کرد که هیچ چیز و هیچ کس را ندارد که در راه این آرمان بزرگ قربانی کند وغرق افتخار و غرور شود. اما قبل از اینکه ترس چیره شود و اورا از میدان به در کند با خود گفت:" این فکر ها چیست من می کنم؟ این ها افکاری اشتباه و گناه آلود" می دانست که آرمان بزرگ برایش مفهومی ندارد و از شنیدن مکرر آن بیزار و متنفر است. اینطور پیش خود فکر میکرد که وطن در دلش جایگاه مقدسی نداردوجنگ فقط کاردیوانگان است. جنگ چیزی است که فقط مردم را به جان هم می اندازد تا یکدیگر را بکشند و در عزای هم ماتم بگیرند. به علاوه دیگر چطور می شد جنس های لوکس و چیزهای قشنگ خرید جنگ باعث شده بود که این چیزها نایاب شود. از کار در بیمارستان و باند پیچی زخمی ها خسته شده بود. تمام ناخنهایش شکسته بود؛ و این بیمارستان لعنتی با آن محیط خفقان آور و نامطبوع پر از چرک و کثافت و بوی گند. تازه باید آه و ناله مجروحان را نیز به آنها اضافه می کرد. چرا باید دائما از دیدن آن هیکل های نتراشیده که چون مردگان متحرک رنگ به چهره نداشتند دلش بلرزد؟

romangram.com | @romangraam