#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_115
خانم السینگ گفت:" سروان باتلر"
" آها کاش به جای این دامن های فنر دار وسایل مریضخونه وارد می کرد. اگه امروز یک دونه از این لباسهای رو می بینم مطمئنا فردا میشه بیست تا، همشون رو هم اون میاره. سروان باتلر... چقدر از اسمش بدم میاد. حالا پیتی من اصلا وقت بحث کردن ندارم. تو باید بیایی. همه وضع تورو درک می کنن. هیچ کس تو رو توی اتاق عقبی نمی بینه و ملی هم نباید نگران باشه، غرفه دخترای بیچاره مک لور غرفه آخره کسی زیاد توجه نمی کنه"
اسکارلت گفت:" من فکر می کنم باید بریم" سعی کرد اشنیاقش را نشان دهد و در عین حال می کوشید صورتش جدی و ساده باشد.
هیچ یک از آن دو زن به نام او اشاره نکرده بودند. برگشتند و دقیقا به چهره ی او خیره شدند. حتی در مواقع اضطرار هم هرگز به ذهنشان نمی رسید از زنی که تازه شوهرش را از دست داده بخواهند در انظار ظاهر شود. اسکارلت نگاه خیره آنها را با چشمانی معصوم پاسخ داد.
" من فکر می کنم که همه مون باید بریم و مراسم امشب رو به یک موفقیت بزرگ تبدیل کنیم. افتخارش مال ماست، من هم می خوام همراه ملی توی غرفه باشم چون... خب من فکر می کنم توی غرفه دو نفر باشن بهتر از یک نفره. تو چی فکر می کنی ملی؟"
ملی در نهایت درماندگی جواب داد:" خب" از این فکر که یک زن تازه بیوه شده با لباس عزا در آن میهمانی عمومی شرکت کند زیاد راضی بنظر نمی رسید.
نشانه تسلیم در چهره خانم مری ودر آشکار شد.
" اسکارلت درست میگه" برخاست و حلقه های دامنش را بجای خود برگرداند.
"هردو ... همتون باید بیایین. پیتی تو هم دیگه بهانه هاتو شروع نکن. فقط به این فکر کن که بیمارستان ها چقدر به تخت و دوا احتیاج دارن. و من میدونم که روح چارلز چقدر از کمک شما به وطن خوشحال میشه وطنی که براش جون داد"
پیتی پات گفت:" خب" همیشه وقتی در مقابل شخصی قوی تر از خود قرار می گرفت تسلیم می شد " اگه فکر می کنی که مردم درک می کنن.."
romangram.com | @romangraam