#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_110
از جانب دو زنی که چارلز، از طفولیت دوست داشت، هیچ گاه خشونت و نامهربانی نسبت به او اعمال نگردید، و خانه ای که باید مردی در آن تربیت می شد، چون آشیان پرندگان، ساکت و آرام و ظریف بود. در مقایسه با تارا این خانه، قدیمی تر، ساکت تر و ملایم تر بود. به نظر اسکارلت این خانه، مشتاق بوی براندی مردان، توتون و روغن ماکاسار بود خانه مشتاق شیهه ی اسب، مسابقۀ اسب دوانی، البته گاهی، تفنگ، داد و فریاد مرد، زین و مهمیز و سگ شکاری بود.
دلش برای داد و فریاد تارا، هنگامی که مادرش به خانه باز می گشت تنگ شده بود، دلش برای دعوا مامی با پورک، روزا و تینا غش می رفت، برای کشمکش های خودش با سوالن و غرش های پدرش جرالد. تعجبی نداشت که چارلز از این خانه، این همه خجالتی و بی دست و پا بیرون آمده بود. در این خانه هیچ وقت صدایی بلند نمی شد، هیچ دعوایی در نمی گرفت، همه در مقابل هم تسلیم بودند. اسکارلت که روزی از زیر دست مامی بیرون امده بود اکنون اخلاق و رفتار عمو پیتر را می دید که چون زنان آن خانه سر به زیر می انداخت و فوراً تسلیم می شد، جسارت، مدیریت، اراده و سختی و سفتی مامی اصلاً در او نبود.عمو پیتر همواره رفتاری آرام، نرم و مهربان داشت به خصوص با بیوۀ آقای چارلز.
با وجود این، در همین خانه بود که اسکارلت حال گذشته خود را باز یافت و قبل از این که خود بداند روحیه غمزده ای را که در تارا داشت، به حالت معمول بازگشت. او فقط هفده سال داشت سالم پرقدرت بود و اقوام چارلز می کوشیدند که همیشه او را خوشحال کنند. اگر گاهی ملانی پیش می آمد تسکین دهد.و اغلب ملانی به نام اشلی اشاره می کرد و از او حرف می زد. هر وقت چنین غمی به اسکارلت روی می کرد هر دو زن به طور خستگی ناپذیری سعی می کردند از هر راهی که می دانستند اندوه او را از بین ببرند ولی آنان از این حقیقت مطلع نبودند و سابقه اندوه او را نمی دانستند. فکر می کردند از وضع غذا و خواب ناراضی است، و اغلب به او پیشنهاد می کردند که بعد از ظهرها با درشکه به گردش برود. نه تنها زیباییش را می ستودند، بلکه همواره از شادی فطری او نیز سخن می گفتند، از زیبایی اندام و دست و پای ظریف و پوست لطیف و سفیدش تعریف می کردند، نوازشش می کردند و می بوسیدند و سعی داشتند با کلامی امید بخش و علاقه خود را نسبت به او ثابت کنند.
اسکارلت چندان که باید به محبت های آنان توجهی نمی کرد.ولی از این ستایش ها لذت می برد. در تارا هیچ کس تا این حد از او تعریف نکرده بود و مامی چون از دروغ و ریا و تظاهر نفرت داشت همیشه حقایق را می گفت، و عیب های او را آشکارا گوشزد می کرد. وید کوچولو دیگر مایه آزار نبود زیرا همه افراد آن خانه، از سفید و سیاه از او پرستاری می کردند و آنچه لازم بود برایش انجام می دادند حتی گاهی همسایگان نیز بر سر بغل کردن او کارشان به مشاجره می کشید. علاقه ملانی به این بچه در حد جنون بود. حتی گاهی که وید کوچک گریه می کرد و امان همه را می برید ملانی با لطف و محبت می گفت: «کوچولوی خوشگل، چقدر شیرینی! کاش بچه من بودی!»
برای اسکارلت مقدور نبود که جلوی احساسات خود را بگیرد. با وجود گذشت زمان و عادت به محیط، هنوز عقیده داشت عمه پیتی احمق ترین زن دنیاست، نمی توانست اداها و اطوار کودکانه او را تحمل کند و از ملانی هم خوشش نمی آمد، زیرا نسبت به او را تحمل کند و از ملانی هم خوشش نمی آمد زیرا نسبت به او احساس حسادت می کرد. مواقعی بود که ملانی با افتخار توام با نازهای زنانه نامه اشلی را بلند می خواند نامه ها سرا پا شور و عشق نسبت به همسرش بود و اسکارلت طبعاً نمی توانست چشم دیدن رقیب را داشته باشد، و ناگهان چون مجنونی آواره، از اتاق بیرون می رفت. با همه این ها زندگی در آتلانتا، در کنار این دو زن زیاد هم بد نمی گذشت و لحظاتی می رسید که بسیار احساس شادمانی و لذت می کرد. این شهر برای او به مراتب بهتر از جاهای دیگری چون ساوانا و چارلزتون و حتی تارا بود، در آن چیزهایی پیدا می شد که در جاهای دیگر ندیده بود. فقط بعضی شب ها وقتی شمع را می کشت و به بستر می رفت آهی سوزناک از ته دل می کشید و با خود می گفت: «چه می شد اگر اشلی ازدواج نمی کرد! چه می شد اگر مجبور نبودم در آن بیمارستان طاعون زده کار کنم! اوه کاش می توانستم برای خودم یک معشوق دست و پا کنم.»
خدمت اسکارلت در بیمارستان بر خلاف میلش فوراً آغاز شد و حتی مجبور شد برای جلب نظر جامعه زنان آتلانتا در دو کمیته نام نویسی کند، کمیته خانم مید وکمیته خانم مری ودر. و این اجبار، چهار روز کار کشنده را در هفته برایش به همراه داشت.مجبور بود در محیط بیمارستان لچکی به سر کند و روپوش سفید بپوشد و از مجروحان و بیماران پرستاری کند و مانند زنان دیگر بدون دریافت مزد در انجام کارهای خود نهایت علاقه و دقت را نشان دهد. زن های دیگر وقتی می دیدند که او با شور میهن پرستانه خود این خدمات را به گردن گرفته، خوشحال می شدند و اگر می فهمیدند که او در واقع هیچ علاقه ای به این کارها ندارد بسیار ناراحت و ناامید می شدند. به هر صورت جنگ برایش مسئله جالبی نبود، علاقه ای به اخبار و حوادث و سیر آنها نشان نمی داد، مگر خبرهایی که مربوط به اشلی می شد. همیشه وحشت داشت که اصرار او در دانستن ماجراهای مربوط به اشلی بالاخره کار دستش بدهد و رازش فاش گردد. اگر در بیمارستان کار می کرد به این سبب بود که چاره دیگری برای خود پیدا نمی کرد و نمی دانست چگونه باید خود را از شر آن راحت کند.
پرستاری اصلاً برایش هیچ لطفی نداشت. جز آه و ناله و فغان و فریاد و هذیان و مرگ و بوی گند، مفهوم دیگری کسب نمی کرد. بیمارستان ها از مردان زشت و بد قیافه و کثیف که بوی گندشان از فاصله دور آدم را گیج می کرد، پر شده بود. بدنشان جراحاتی داشت که حال آدم را به هم می زد. هوای داغ و بویناک تابستان تا مغز استخوان نفوذ می کرد و روحش را آزرده می ساخت و حالت تهوع به او دست می داد و شب ها باعث کابوس های آزار دهنده می شد. ساس و پشه مگس همه جا فراوان بود و ول می خورد. این حشرات مزاحم روی زخم و جراحت مجروحان می نشستند و آنها را چنان آزار می دادند که گاه همگی با هم فریادهای دلخراشی می کشیدند و فحش های زشت بر زبان می راندند. اسکارلت هم از دست این حشرات، فغانش به آسمان می رفت و مواضع گزیدگی را آنچنان می خاراند که از آن خون بیرون می زد و گاهی هم با بادبزن، حشراتی را که روی بدنش می نشستند نشانه می رفت که حاصلش چیزی جز درد نبود. بسیاری وقت ها آرزو می کرد کاش نسل هر چه مرد بود از روی زمین بر می افتاد.
ناراحتی ملانی به اندازه او نبود، به نظر نمی رسید که از بوی گند و تند زخم های چرکین و بدن لخت سربازان ناراحت شود. گاه که لخت کردن مردان زخمی واجب به نظر می رسید، اسکارلت با خشم می گفت، آخر این که کار یک بانوی نجیب نیست. هنگامی که دکتر مید برای بستن زخم ها نیاز به کمک داشت، ملانی به کمکش می رفت و اگر چه رنگ به رو نداشت ولی سعی می کرد وظیفه اش را در کمال دقت به انجام برساند. بسیار پیش می آمد که بعد از اتمام کار، توان از کف می داد و به حال تهوع می افتاد و اسکارلت ناچار به او نیز کمک می کرد. با این حال، ملانی خنده از لبانش دور نمی شد و همواره مهربانی را به یادداشت، از این رو در تمام بیمارستان به فرشته رحمت معروف شده بود. شاید اسکارلت هم بدش نمی آمد که چنین القابی به او بدهند اما وقتی فکر می کرد لازمه اش لخت کردن مردان شپشو و زخمی و چرکین است و باید گلوی مردی را که تنباکو قورت داده مدتی بمالد تا از خفگی نجاتش دهد، پاهای کثیف و پر پشم سربازان را بشوید و زخمشان را ببندد و یا کرم های بدن مردان را یک یک بردارد، عطای چنین لقب هایی را به لقایش می بخشید و پشت سر هم فحش و ناسزا به هر چه پرستار و پرستاری بود نثار می کرد.
اگر به او اجازه می دادند زیبایی و خوش آب و رنگی خود را به رخ آن مردان بدبخت بکشد و از آنان دلبری کند شاید تا حدی راضی می شد، ولی بیمارستان جای این کارها نبود و با موقعیتی که داشت جور در نمی آمد. زیرا او یک بیوه بود و انجام چنین اعمالی از بیوه ها انتظار نمی رفت. بخش های سربازان بهبود یافته را به دختران باکره شهر سپرده بودند زیرا می گفتند، آنها باکره اند، و صلاح نیست در بخش های دیگر خدمت کنند و ناظر مناظری باشند که دیدنش مناسب حالشان نیست. البته دختران باکره نیز بیکار نبودند و دلبری را فراموش نمی کردند و هر کدام از میان مردان جنگی برای خودشان محبوبی انتخاب کرده بودند و اسکارلت گاه می دید که حتی یک مرد زشت و بد قیافه در بخش دختران چه غوغایی می تواند به راه بیاندازد.
جز مردان مجروح و نیمه جانی که اغلب هم حالشان وخیم بود، اسکارلت مرد دیگری را نمی دید، دنیای او کاملاً یک دنیای زنانه به حساب می آمد و همین او را بسیار می آزرد.از هم جنسان خود بیزار بود و آنها را قابل اعتماد نمی دانست، فقط آنها را تحمل می کرد. دخترانی که در بیمارستان با او کار می کردند همگی چارلز را می شناختند، و به او مهربانی می کردند و سعی داشتند غم هایش را تسکین دهند. مخصوصاً فانی دختر خانم السینگ و می بل دختر خانم مری ودر که هر دو پدر نداشتند و مادرانشان میراث ارزشمندی دریافت کرده بودند.اسکارلت هفته ای سه روز را به دوخت و دوز با دوستان ملانی می گذراند و این دختران را در آنجا می دید. رفتار این دختران با اسکارلت رفتاری متفاوت بود، آنان فکر می کردند اسکارلت دیگر پیر شده و دوران آزادی و لذت و سعادت را به سر آورده و باید با او چون زنی قابل ترحم رفتار شود. صحبت آنها اغلب درباره مجالس رقص و دلبری از محبوب بود و هرگزاسکارلت را در این صحبت ها دخالت نمی دادند. و اسکارلت پیش خود فکر می کرد، عجب، او که از آن ها زیباتر است، خیلی زیباتر، عجب زندگی نکبتی است. چه مردمان بدی هستند این ها،که فکر می کنند قلب او در گور نزد شوهرش خفته است! خیر، این طور نیست! قلب او نزد اشلی در ویرجینیاست!
ولی علی رغم این ناراحتی ها، آتلانتا بسیار او را شادمان می کرد و همچنان که هفته ها پشت سر هم می گذشت، اقامت او نیز ادامه می یافت.
romangram.com | @romangraam