#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_109
از روز بعد، رابطه برادر و خواهر تیره و تار شد و از یکدیگر جدا شدند و پیتی پات فقط ماهی یک بار به اتفاق عمو پیتر برای گرفتن مخارج ماهانه اش به دفتر او مراجعه می کرد. هنری از آن خانه رفت و در هتل اقامت گزید. بعد از هر ملاقات که ماهانه تکرار می شد پیتی پات چنان ناراحت می شد که در بستر می افتاد و می گریست و نمک بو می کرد. چارلز و ملانی روابط بسیار گرمی با عموی خود داشتند بارها خواستند میانه عمو و عمه را بگیرند و آنها را آشتی دهند اما پیتی پات دهان کوچک خود را می بست و امتناع می کرد. چارلز و ملانی عقیده داشتند که عمه شان باید گذشت بیشتری از خود نشان دهد.چارلز و ملانی چنین استنباط می کردندکه این حادثه برای عمه پیتی یک هیجان بزرگ بوده است، تنها هیجانی که در زندگی یکنواخت او وجود داشت.
عمو هنری به محض دیدن اسکارلت از او خوشش آمد زیرا عقیده داشت در پس آن همه ظاهر سازی های احمقانه، کمی هم احساس واقعی وجود دارد. او نه تنها وکیل دارایی های پیتی پات و ملانی بود بلکه آنچه را چارلز بنابر وصیتش برای اسکارلت گذاشته بود در اختیار داشت. اسکارلت وقتی مطلع شد که زن جوان و پولداری است، از شادی حیرت کرد، زیرا چارلز نه تنها نیمی از خانه پیتی پات را برای او گذاشته بود بلکه زمین های زراعتی و شهری زیادی هم به او می رسید. و ارزش فروشگاه ها و انبارهای کنار ایستگاه راه آهن هم که اینک جزیی از دارایی های او به حساب می آمد. از هنگام شروع جنگ سه برابر شده بود. از این رو هر وقت که عمو هنری حساب املاک او را می داد توصیه می کرد که بهتر است برای همیشه در آتلانتا بماند.
می گفت: «وقتی وید هامیلتون بزرگ شد، مرد جوان و پولداری می شه، این جورکه آتلانتا داره بزرگ می شه، قیمت این املاک تا بیست سال دیگه ده برابر می شه و این پسر باید جایی بزرگ بشه که دارایی هایش دم دستش باشه، این جوری یاد می گیره که چطور اونا رو حفظ کنه – بله، و همین طور از اموال پیتی و ملانی. اوتنها مردی است که از خانواده هامیلتون باقی مونده، چون من که برای همیشه زنده نیستم.»
عمو پیتر از این که اسکارلت تصمیم گرفته بود برای همیشه در آتلانتا بماند خوشحال تر از همه بود. زیرا از این که فرزند چارلز تحت نظر خودش بزرگ نشود، هراس داشت. درتمام این بحث ها و گفتگوها، اسکارلت فقط لبخند می زد و چیزی نمی گفت. نمی دانست که بالاخره از آتلانتا خوشش می آید و آیا می تواند با اقوام شوهرش روابط حسنه برقرارکند؟ گذشته از این ها فکر جرالد و الن را هم می کرد از جانب دیگر، حالا که از تارا دور شده بود حس می کرد دلش به سختی برای آنجا تنگ شده است، برای آن مزارع سرخ و بوته های بهاری پنبه و آن سکوت شیرین و گرگ و میش نشاط انگیز غروب. برای اولین بار تقریباً مفهوم حرف جرالد را می فهمید که گفته بود عشق به زمین در خون اوست.
بنابراین با خوشرویی از کنار مسئله می گذشت و وقت می گذراند و جواب درستی در مورد اقامت خود نمی داد و خودش را به زندگی بی سر و صدا در آن خانه سرخ رنگ خیابان پیچ تری عادت می داد.
اسکارلت با بستگان درجه اول چارلز زندگی می کرد و خانه ای را که او در آن زندگی کرده و بزرگ شده بود می دید و می توانست پسری را که به همسری اش برگزیده شده بود و در مدت کوتاهی او را بیوه و مادر کرده بود بهتر بشناسد. اکنون می توانست درک کند که چرا او این همه خجالتی بود و این همه با اوهام و ایهام پیوند داشت و این همه خیال اندیش بود. هر چه را از پدرش، آن سرباز شجاع، گردن کش و پرخروش به ارث برده بود، در آن محیط زنانه اندک اندک از دست داده بود. تحت تاثیر رفتار کودکانه عمه پیتی قرار داشت و بسیار بیشتر از یک برادر به ملانی نزدیک شده بود. در نظر او بهتر از این دو زن در دنیا پیدا نمی شد.
شصت سال پیش، وقتی عمه پیتی پات بدنیا آمد، نامش را سارا جین هامیلتون گذاشتند اما پدرش به خاطر این که اندام فربه و پاهای کوچکی داشت و دائما مشغول جست و خیز بود نام مستعار پیتی پات را روی او گذاشت و از آن روز دیگر کسی او را با نام واقعی خودش صدا نکرد. با گذشت سالها، تغییراتی در او به وجود آمد و کارهایی از او سر می زد که با اسم مستعارش بسیار نزدیکی داشت. از آن کودک با نشاط و پر شور و شر گذشته، حالا فقط همان یک جفت پای کوچک و هیکل چاق باقی مانده بود که بی هدف می خندید و کارهای مسخره و مضحک انجام می داد. هیکل درشت، گونه هایی سرخ و گیسوانی نقره ای داشت و همیشه از تنگی کرستش نفس نفس میزد .با آن پاهای کوچک به سختی راه می رفت و کفشهایش بیشتر اندازه ی پای بچه ها بود قلبی داشت که از هر هیجانی به تپش می افتاد و غش می کرد.
البته همه می دانستند که این غش ها اغلب ساختگی است ولی از آنجا که دوستش داشتند چیزی نمی گفتند و به رویش نمی آوردند. همه او را دوست داشتند و خواسته های کودکانه اش را جدی نمی گرفتند. مگر برادرش هنری.
غیبت را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت ولی نه به اندازه شادی و سروری که سر میز غذا به او دست می داد. ساعت ها وراجی می کرد و درباره دیگران و مسایل مربوط به آنان حرف می زد ولی به خوبی معلوم بود که اصلاً مقصودی بدی ندارد و مقاصد شیطانی را دنبال نمی کند. اسم ها اصلاً در خاطرش نمی ماند. تاریخ ها و مکان ها اصلاً به یادش نمی آمد و اغلب هنرپیشگان تأتر آتلانتا را با هنرپیشه های دیگر اشتباه می کرد و هیچ کس دلش نمی خواست که او را بخاطر این چیزها سرزنش کند. هیچ کسی پیدا نمی شد که گوشه های نیش دار به او بزند و در مورد او تلخ گویی کند. دوستانش می دانستند که این زن شصت ساله در واقع کودکی بیش نیست.
ملانی هم از بسیاری جهات به عمه اش شباهت داشت. خجالتی بود ناگهان سرخ می شد و تواضع خاصی داشت ولی حس و هوشش در همه جهت کار می کرد و توان کافی داشت و اسکارلت با اکراه اعتراف می کرد، «احساساتش از نوعی است که من می پسندم.» او هم چون عمه اش به کودکی معصوم شباهت داشت که هیچ چیز دیگری جز سادگی و مهربانی، حقیقت و عشق را نمی شناخت، مثل بچه ای بود که پستی و شیطان صفتی را نمی دید. و اگر هم می دید تشخیص نمی داد، چون همیشه شاد بود و می خواست کسانی که در اطراف او هستند نیز شاد باشند و حداقل از مصاحبت هم لذت ببرند. در نتیجه همیشه صفت های خوب افراد را می دید و با مهربانی آنها را مورد توجه قرار می داد. با وجود این که گاه کارهای احمقانه ای از او در خانه سر می زد ولی همه ی مستخدم ها او را پاکدل و خوش قلب و بزرگوار می دانستند، هیچ دختر زشتی پیدا نمی شد که نکته مثبت و جذابیت خاصی را در وجودشان کشف نکند و از خصوصیات جالب آنان سخن نگوید، به همه مردها هر چقدر هم پست و بی ارزش بودند ملانی با چشم خوش بینی نگاه می کرد و صفت های شایسته ای در آنها می یافت. به خاطر همین خوی پسندیده و رفتار انسانی بود که همه دورش جمع می شدند و صفات نیکویی را که شاید خود خبر نداشتند از دهان او می شنیدند و چه کسی بود که مفتون و شیفته چنین رفتاری نشود؟ دوستان بسیاری داشت، از زن و مرد، اما عاشق نداشت زیرا از آن دسته زنان نبود که با عشوه گری و خود پسندی و غرور بر سر راه مردان دام پهن کند.
آنچه ملانی می کرد همان بود که از یک دختر جنوبی انتظار می رفت. دوستانش را دور هم جمع می کرد و آنها را وادار می نمود در آرامش تمام از مصاحبت یکدیگر لذت ببرند. به خاطر همین رفتار زنانه و محجوبانه بود که جامعه زنان جنوبی همیشه با شادی و صفا و شوخ طبعی همراه بود. زنان به خوبی می دانستند سرزمینی که مردانش راضی باشند و غرورشان شکسته نشود و شخصیتشان حفظ گردد، جایی است که آنها هم می توانند با صفا و صمیمیت در آن زندگی کنند. بنابراین از گهواره تا گور، زنان می کوشیدند که مردانشان را همواره راضی نگهدارند و مرد راضی، از بذل عشق و شهامت دریغ نداشت، در حقیقت مردان، آنچه را که زنان می خواستند فراهم می کردند، ولی اعتباری برای عقل و هوش آنان قایل نبودند. اسکارلت نیز همچون ملانی این نکات را به خوبی درک می کرد ولی وظایف خود را با هنرمندی تمام و مهارت بی نظیر انجام می داد. تفاوت میان این دو زن این بود که ملانی با مهربانی و کلمات تحسین آمیز با مردم سخن می گفت و دلش می خواست مخاطبش از ته دل خوشحال شود، و اسکارلت همه این کارها را می کرد ، اما فقط مقاصد خود را در نظر می گرفت.
romangram.com | @romangraam