#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_108


«خداحافظ، امروز بعد از ظهر میام پیشت از قول من به پیتی بگو اگه تو رو نفرسته به کمیته ی ما وای به حالش.»

درشکه دوباره در طول آن خیابان گل آلود به حرکت در آمد. اسکارلت لحظه ای تکیه داد و لبخند زد حالا احساس می کرد حالش از چند ماه گذشته بهتر است. آتلانتا با مردمش، با شور و هیجانی که از خود نشان می داد و با شناختی که از این هیجانات پشت سر هم داشت، جای جالبی بود، به او آرامش مخصوصی می داد.

خیلی بهتر از آن مزرعه ی دور افتاده در چارلزتون بود جایی که شب در سکوتش سوسمارهای بزرگ را در خود پناه می داد خیلی بهتر از آن جا چهار دیواری بلند و آن باغ دلتنگ کننده و مغموم بود، خیلی بهتر از ساوان با آن خیابان های پهن و ردیف نخل های بلند و رودهای گل آلود. بله و حتی هیجان انگیز تر از تارا بود و اگر چه تارا برایش بس عزیز بود.

در این شهر شلوغ با خیابان های باریک و گل آلودش که در تپه های سرخ رنگ بنا شده بود حالتی وجود داشت که قلبش را به طپش و هیجان می انداخت و با روح سرکش او سازگاری داشت، حالتی خام و نارس، همان خامی و ناپختگی دخترانه ای که زیر پوشش مواعظ الن و مامی پنهان شده بود. ناگهان احساس کرد به آنجا تعلق دارد. او متعلق به شهرهای آرام و قدیمی که رودخانه های زرد از کنارشان می گذشتند نبود.

حالا دیگر خانه ها خیلی از هم فاصله داشتند و بالاخره آجرهای قرمز و بام سنگفرش خانه عمه پیتی را دید. این تقریباً آخرین خانه شمالی شهر بود. بعد از آن خیابان پیچ تری باریک می شد و امتداد می یافت و پس از یک پیچ، درمیان بیشه ای انبوه گم می شد. طارمی چوبی سفید تازه رنگ شده بود و در حیاط جلو آخرین گل های نسرین زرد چون ستاره ای، خود نمایی می کرد روی پله های جلو عمارت دو زن سیاه پوش ایستاده بودند و پشت سرشان زن درشت اندام زرد رنگی دیده می شد که دست هایش را زیر پیشبندش پنهان کرده بود و با لبخندی گشاد، دندانهای سفیدش را نشان می داد. عمه پیتی پات از هیجان روی پاهای کوچکش بالا و پایین می پرید و یک دستش را روی سینه فربهش گذاشته بود تا قلبش را آرام سازد. اسکارلت در کنار او ملانی را دید که با نفرتی ناگهانی احساس می کرد این زن کوچک اندام سیاه پوش با گیسوانی که به شیوه زنان سالخورده آراسته بود لبخندی که بر چهره قلب شکلش نشسته بود، باعث نفرت او از آتلانتا خواهد شد.



***



وقتی یک جنوبی با اثاثیه خود رنج سفر بیست مایلی را بر خود هموار می کرد به ندرت سفرش کمتر از یک ماه طول می کشید، چه بسا که بیشتر می شد. جنوبی ها نه تنها رسم میهمان نوازی را خوب می دانستند بلکه به مسافرت هم علاقه داشتند و میهمانان خوبی هم بودند و هیچ تعجبی نداشت که یکنفر برای دیدار عید کریسمس به منزل آشنایان و منسوبین خود وارد شود و تا جولای بماند. معمولاً وقتی زن و شوهر جوانی در مسافرت ماه عسل خود به دیدار اقوام می رفتند و به آنها خوش می گذشت، تا تولد دومین فرزند خود در آنجا می ماندند. بارها اتفاق افتاده بود که عمه ها و عمو ها برای شام یکشنبه دعوت شده بودند و تا سال ها بعد که آنها را دفن کردند، همانجا ماندند. میهمانان معمولاً دردسری نداشتند زیرا خانه ها بزرگ بود و خدمه بسیار، و سیر کردن چند شکم در آن سرزمین فراوانی، مسئله ای ایجاد نمی کرد. سفر و دیدار اقوام و دوستان امری عادی بود. مسافرین از هر نوعی بودند، عروس و داماد، زنانی که باردار شده بودند یا زاییده بودند، دخترانی که عاشق می شدند و والدینشان می خواستند آنها را مدتی دور نگهدارند، دخترانی که دم بخت بودند ولی خواستگاری نداشتند و به امید یافتن شوهر می آمدند، همه می توانستند از این مسافران باشند. چنین مسافرت هایی می توانست به زندگی آرام و بی تحرک جنوبی ها هیجانی ببخشد.قدم مسافران همیشه گرامی بود.

اسکارلت به آتلانتا آمده بود ولی نمی دانست چقدر می ماند. اگر سفرش به همان تلخی سفر ساوانا و چارلزتون باشد یک ماه دیگر به خانه باز می گشت. اگر به او خوش می گذشت مدت اقامتش نامعلوم بود. ولی به زودی عمه پیتی و ملانی او را وسوسه کردند و از او خواستند که برای همیشه در آتلانتا بماند و با آنها زندگی کند. بر سر این موضوع با او بحث ها کردند و بارها تقاضای خود را مطرح نمودند. آن دو او را به خاطر خودش می خواستند و چون دوستش داشتند. آنان تنها بودند و شب ها در آن خانه بزرگ می ترسیدند، اما او شجاع بود و به آنها شجاعت می داد. آن قدر جذاب بود که اندوه آنان را از میان می برد. و حالا که چارلز مرده بود جای همسر و پسرش نزد خویشانش بود. به علاوه نیمی از آن خانه اینک به او تعلق داشت، وصیت چارلز این طور بود و بالاخره این که ارتش جنوب به هر دستی که بتواند خیاطی کند، بافندگی کند، باند پیچی کند و از مجروحان پرستاری نماید احتیاج داشت.

هنری هامیلتون، عموی چارلز که خانواده ای نداشت و در هتل آتلانتا نزدیک راه آهن زندگی می کرد به طور جدی این موضوع با اسکارلت صحبت کرد. هنری هامیلتون، نجیب زاده کوتاه قد و چاقی بود که شکم بزرگی داشت و صورتش به قرمزی می زد و موهایش نقره ای بود. آدمی کم حوصله و عصبی بود که اخلاق زنانه داشت و شهامت مردانه کمتر از او ظاهر می شد و اضلاً نمی توانست با خواهر خود، خانم پیتی پات هامیلتون سازگاری نشان دهد. از کودکی آن دو از جهت احساسات و طرز سلوک و رفتار، درست نقطه مقابل هم بودند و هنری همیشه به خواهرش شدیداً اعتراض می کرد که «چارلز را که فرزند یک سرباز بود لوس و احمق و بی دست و پا بار آورده است.» سالها پیش، این برادر، نسبت به خواهرش آنقدر توهین روا داشت که از همان وقت پیتی پات قهر کرد و حالا حتی یک کلمه هم با او حرف نمی زد، مگر زمزمه های نفرت آلود و حساب شده و اعتراض آمیز، همراه با اشارت های چشم و ابرو که هر کس آنها رامی دید تصور می کرد یکی قاتل و دیگری وکیل مدافع است. ماجرای دعوا این بود که پیتی پات سال ها پیش می خواست مبلغ پانصد دلار از پولی که نزد برادرش داشت در یک معدن طلای مجهول سرمایه گذاری کند. هنری مخالفت کرد و کار دعوا بالا گرفت و بالاخره در برابر اصرار خواهرش به شدت عصبانی شد و کلمات تندی بر زبان راند و به او گفت اصلا شعور ندارد و نمی فهمد چه می کند و مانند سن وجودش جز ضرر چیز دیگری نیست.

romangram.com | @romangraam