#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_111
در آن صبح نیمه تابستان اسکارلت کنار پنجره اتاقش نشسته بود و با نگاهی پر حسرت ارابه و گاری هایی را تماشا می کرد که پر از دختران جوان، سربازان و زنان بود که از خیابان پیچ تری می گذشتند و به سوی بیشه می رفتند تا برای تزیین بازار که قرار بود حراجی به نفع بیمارستان در آن انجام شود شاخ و برگهای زیبا جمع آوری کنند. جاده سرخ رنگ غرق در سایه درختانی بود که سر بهم آورده بودند و نور خورشید را به زحمت از خود عبور می دادند با تاخت و تاز اسبها و حرکت درشکه ها توده نازکی از خاک قرمز از زمین برمی خاست. ارابه اول که جلوتر از همه می رفت چهار سیاه تبر به دست گردن کلفت را با خود می بردند آنان قرار بود شاخه های مو و شمشاد را قطع کنند و برای زینت محل همراه بیاورند. در پشت لین ارابه سبدهای بزرگ و کوچک غذا و میوه، به خصوص هندوانه حمل می شد. دو سیاه جوان، یکی بانجو در دست داشت و دیگری ساز دهنی می نواخت و همه با هم آهنگ معروف " اگه می خوای بهت خوش بگذره به هنگ سوار ملحق شو" را می خواندند. پشت سرشان صف طویلی از دختران سوار، با لباسهای کتانی گلدار و کلاه تابستانی و دستکش تورس و چترهای رنگین می آمدند و همین ترانه را می خواندند. در درشکه های بعدی زنان مسن تر نشسته بودند که با شوخی و خنده سربه سر هم می گذاشتند. گاهی سربازی نحیف که از مرگ جسته بود در میان دو زن چاق یا دو دختر لاغر دیده می شد. سوار نظام ارتش افسران و درجه داران سوار آرام به دنبال این جمع روان بود. در این بین جیر جیر چرخ ها ، صدای سم اسبها و جرینگ جرینگ مهمیزها به آن غوغای خروشان اضافه می شد. برق زینت بانوان و دختران از همه طرف دیده می شد و بادبزن ها در کار بود و چترهای گلدار و رنگی بالای سر آنها چرخشی شگفت انگیز داشت همه می خواندند و شادی می کردند وقهقهه می زدند و می رقصیدند تا در جشن آن روز هندوانه بخورند و غروب در حراج شرکت کنند. اسکارلت فکر می کرد:" همه شادند مگر من"
همه برایش دست تکان می دادند و بعضی از آنها او را صدا می کردند و او نیز می کوشید با لبخند به محبت های آنان پاسخ دهد و این کار چه مشکل بود. دردی که در قلبش حس می کرد اینک به گلویش رسیده بود و بغضی درست کرده بود و چیزی نمانده بود اشکش سرازیر شود همه داشتند به تفریح می رفتند جز او. همه می خواستند در جشن شبانه شرکت کنند جز او.ملانی و عمه پتی هم او را همراهی می کردند و با او در خانه می ماندند زیرا آنان نیز چون عزادار بودند ولی آنها اصلا به این جشن اهمیت نمی دادند و به آن مانند یک واقعه معمولی نگاه می کردند. اما برای اسکارلت فرق داشت آرزو داشت که می توانست همراه بقیه مردم آتلانتا باشد آواز بخواند و برقصد.
و این ظلم بزرگی بود. اسکارلت خود بیش از دیگران برای برپایی این جشن زحمت کشیده بود و حالا از شرکت در آن محروم بود. کارهایی کرده بود که هیچ وقت به یاد نداشت، جوراب بافی، کلاهدوزی، لحاف دوزی و شال بافی. ظرف های چینی مخصوص شستشوی مو و سبیل را رنگ کرده بود و تعداد زیادی پشتی و کوسن و رومبلی با نقش پرچم حکومت کنفدراسیون قلابدوزی کرده بود؛ ( اگرچه بعضی از ستاره هایش شش پر و هفت پر شده بود و بعضی ها هم اصلا پر نداشت و گرد شده بود اما رویهم رفته نتیجه رضایت بخش می نمود) روز پیش در انبار کثیف اسلحه سازی آنقدر کار کرد که از پای درآمد و برای دوخت و نصب پرده های سنگین و رنگین آنقدر جان کند که از حال رفت. این برنامه اصلا شوخی نبود، چون تحت نظر کمیته بانوان بیمارستان انجام می شد و خیلی جدی بنظر می رسید. کاری بود سخت و خشک و بدون ذره ای تفریح و خنده. با حضور زنانی چون خانم مری ودر و خانم السینگ و خانم وایتینگ اصلا نمی شد انتظار خنده و تفریح داشت. آنان طوری سخت می گرفتند و هارت و پورت می کردند که گویی با گروهی از بردگان سیاه طرف بودند از اینها گذشته صحبت های دخترانشان هم آنچنان قابل تحمل نبود. اما با وجود تاولی که در انگشتش بود همه چیز را تحمل می کرد روز پیش وقتی داشت به عمه پتی در پختن کیک برای سربازان کمک می کرد دستش سوخت و انگشتش تاول زد.
و حالا بعد از این که مثل یک کارگر مزرعه کار کرده بود باید در خانه بنشیند و از شادی های جشن محروم باشد. نه عادلانه نبود که در این سن بی شوهر و سیاه پوش در گوشه عزلت بنشیند آن هم با یک بچه بچه ای که تا کنون صدای گریه اش از اتاق مجاور بلند شده بود. کمتر از یک سال پیش بود که در جشن هامی رقصید و به جای این لباس عزای بدرنگ و بدترکیب لباسهای شاد و زیبا و رنگین می پوشید و شور و نشاطی نگفتنی در دل مردان، به خصوص سه پسر خاص می افکند.فقط هفده سال داشت هفده سال و هنوز رقص های زیادی در پا داشت و ترانه های بسیاری در دل. نه این عادلانه نبود. زندگی اورا به عقب رانده بودد به یک خیابان گل آلود انداخته بود. زندگی اکنون نقشی از لباسهای خاکستری و مهمیزهای آهنین و پرصدا، لباسهای رنگی کتانی و موسیقی پر سرو صدایی که با بانجو نواخته می شد در مقابلش گشوده بود. این جلوه ها اکنون آرزوهایش را دوباره برمی انگیخت. می خواست نگاه کند بنگرد و آن همه شور را یکجا به ذهنش بسپارد.
دست خود را به طرف مردانی که کم و بیش می شناخت تکان می داد و در احوال خود فرو رفته بود. پیتی پات ناگهان وارد شد و او که طبق معمول با حرکات ابلهانه اش بدون خبر وارد شده بود نگاهی ملامت بار به اسکارلت انداخت و گفت:
" دیوونه شدی عزیزم، برای مردها از پنجره اتاق خوابت دس تکون می دی؟ بهت بگم اسکارلت اصلا انتظار نداشتم! اگه مادرت می دید چی می گفت؟"
" خب اونا که نمی دونن اینجا اتاق خواب منه"
" ولی ممکنه حدس بزنن که اینجا اتاق خواب توئه و این خیلی بده عزیزم، نباید از اینکارا بکنی. همه پشت سرت حرف میزنن. و میگن... نمی دونم بخصوص این خانم مری ودر اون که می دونه اینجا اتاق خوابته."
" و فورا هم میره به همه پسرها می گه اینجا اتاق خواب منه، ها؟ این گربه پیر"
" ساکت باش عزیزم دالی مری ودر بهترین دوست منه"
" باشه بازم همون گربه پیره... اوه معذرت می خوام عمه جون، گریه نکن! من فراموش کردم که اینجا پنجره اتاق خوابه. کاشکی از اینجا می رفتم"
romangram.com | @romangraam