#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_11
تا سهمت را از من بستانی،
مثل گلبرگی در رهگذر باد ...
یکی دو بار از اغما بیرون آمد، و نام شوهرش را بر زبان راند، ولی باز در سکوتی بزرگ فرو رفت، عزلت خاموشش را چیزی بر هم نمی زد، جز صدای زنگی از دور دست که او را به خود می خواند. در لحظه ای عاشقانه ای می زیست که در آن زندگی و مرگ برادران توامانند؛ نمی دانست کدام مرگ است، و کدام زندگی؛ هر دو مثل هم بودند. نفسش سنگین فرو می رفت و سنگین بر می آمد. نسیم سبکی پرده های سفید ذهنش را تکان می داد، و پنجره اتاقش یکسره گشوده می شد بر خلوصی به سفیدی بارش برف، به یک سفیدی الهی، به سکوتی ابدی، سرمستی بی زمان همچون بازتاب الماس، به وهمی پایدار که همیشه سفید بود، به صلحی آرام، لطیف تر از پرواز سنجاقک های پنبه زار، شریف تر از خاک سرخ جورجیا. آن بیرون همه چیز سرد بود، همه چیز بوی عزا می داد.
نخبه ترین خبرنگاران آمریکایی در اتاق مخصوص جمع بودند، در میان ایشان فرانک دانیل دوست و همکار قدیمی اش در آتلانتا ساندی آهسته می گریست. لبخند معصومانه دختری را به یاد داشت به نام مارگارت میچل که چند سال با او در معروف ترین مجله جورجیا همکار بود.
هنوز نیم ساعت از انتقال مارگارت به اتاق عمل نگذشته بود که استفان برادر مارگارت در اتاق مخصوص خبرنگاران حضور یافت و در حالی که فرانک را در آغوش می کشید، آهسته در گوشش گفت:
« مارگارت مُرد فرانک.»
پیش از آن که جراحان جمجمه اش را بشکافند دم در کشید و به خواب بزرگ فرو رفت.
لحظه ای بعد خبرگزاری ها این خبر را به سراسر جهان مخابره کردند:
«مارگارت میچل نویسنده ی آمریکایی در ساعت 11 و 59 دقیقه در بیمارستان گریدی آتلانتا در گذشت.»
جسدش را با تشریفات مخصوص در حالی که شوهرش «جان» شانه به شانه همسر رییس جمهور، و سام بیکر فرماندار جورجیا، پیشاپیش 500 هزار تشییع کننده قدم بر می داشت، به گورستان اوکلند انتقال دادند و به خاک سپردند. در آرامگاه خانوادگی کنار پدر و مادرش به آرامش ابدی پیوست.
بخش اول
romangram.com | @romangraam