#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_105
همان طور که در طول خیابان پر از گل پیش می رفتند، اسکارلت یک لحظه عمو پیتر را آرام نمی گذاشت و دائماً از او سوال می کرد و عمو پیتر نیز از اینکه این همه اطلاعات را از ذهن خود بیرون می کشد سخت به خود می بالید.
«اونجا هست قورخونه. همون جا تفنگ ها و باروت ها رو قایم می کنن. این اداره ی معاملات خارجیه. شما نمی دونین چیه این اداره معاملات خارجی. خارجی ها میان اینجا، خانم اسکارلت، که پنبه های ما رو بخرن و بعد از چارلزتون و ویلمینگتون، ببرن مملکت خودشون. بعدش اونا به ما باروت میدن. اینها چه جور خارجی هستن، من نمی دونم. خانم پیتی پات می گفت اونا انگلیسی هستن، اما هیش کی زبونشونو بلد نیس. وای وای وای، چه دود غلیظی. لباس خانم ها رو خراب می کنه، اما دیگه چیکار کنیم. ذوب آهن دیگه. همیشه کار می کنه، شب و روز.صداش شبا آدمو دیوونه می کنه، من که نتونست خوابید. نه نه نه، چی می گین؟ نمی شه درشکه را نگه داشت، شما نباید رفت پایین، الان نمی شه برین گردش، یعنی چه؟ باید رفت خونه، شما آشنا نیست با اینجا، بعد با خانم پیتی پات میاین گردش، حالا باید رفت خونه، اونا نگران شدن، حالا به اون دو تا خانمی که اونجان سلام کنین، تعارف کنین. اون خانم مری ودره، اون یکی هم خانم السینگه.»
اسکارلت کمی آنها را به یاد داشت. هردو به تارا آمده بودند تا در عروسی او و چارلز شرکت کنند. با عجله به سوی نقطه ای که عمو پیتر اشاره کرده بود نگاه کرد و سرش را به علامت احترام پایین آورد. هر دو در درشکه، جلوی مغازه پارچه فروشی نشسته بودند. در پیاده رو صاحب مغازه و دو شاگردش توپ های پارچه را به دست داشتند و به آنها نشان می دادند. هر دو خانم، جواب احترام اسکارلت را دادند. خانم مری ودر زن قد بلند و چاقی بود که موهای سرخش به سفیدی می زد و به شکل خوشایندی آرایش شده بود و با ظرافت، دور صورت گردش خود نمایی می کرد. چهره گلگونش نشانی از هوس و ذکاوت و متانت داشت و او را بانویی محترم جلوه می داد. بانو السینگ از او جوان تر می نمود. زنی باریک و ظریف بود که روزی زیبایی اش در آن شهر، زبانزد خاص و عام بود و اکنون با گذشت سالیان دراز هنوز هم رمقی از آن باقی مانده بود.
این دو به همراهی بانوی دیگری به نام خانم وایتینگ از مهم ترین زنان آتلانتا به شمار می رفتند، در واقع از ارکان شهر بودند. آنان هر یک کلیسایی را اداره می کردند و در واقع حکم کشیش و متولی را داشتند. کار دیگرشان این بود که به فروشگاه ها سر می زدند و آنها را سر و سامان می دادند و در ضمن رئیس انجمن خیاطی شهر هم بودند. هر کس می خواست جشنی، مجلس رقصی یا مراسمی برگزار کند به آنها مراجعه می کرد. با روحیات مردم کاملا آشنا بودند و می دانستند چه کسی به مشروب اعتیاد دارد، کدام زن اهل کدام فرقه هست، کدام زن آبستن است و چه موقع بارش را بر زمین خواهد گذاشت. از تبار و خاندان و شجره ساکنان جورجیا مطلع بودند و خانواده های صاحب نام را در کارولینای جنوبی و ویرجینیا می شناختند. درباره همه از روی رفتار خوب یا بدشان قضاوت می کردند و اگر کسی خلاف نظر آنها حرفی می زد به شدت با او به مبارزه بر می خواستند. صدای خانم مری ودر از دو نفر دیگر رساتر و بلندتر بود. خانم السینگ نظرات خود را با ظرافت و لطافت تمام ابراز می داشت و خانم وایتینگ کم حرف تر و ساکت تر از آنان بود و به همه می گفت که از جنجال و سر و صدا بیزار است. جالب این بود که این سه تن از هم بیزار بودند و اصلاً به یکدیگر اعتماد نداشتند. بی اعتمادی و نفرتشان از یکدیگر، از آن سه شخصیت مشهوری که رم باستان را اداره می کردند بیشتر بود، اما برای حفظ ظاهر و رسیدن به مقاصد پنهان شان با هم معاشرت می کردند.
وقتی درشکه ی اسکارلت به کنار درشکه آنها رسید، خانم مری ودر با لبخند گفت: «به پیتی گفته ام که تو باید در بیمارستان من مشغول بشی. بی خود به خانم مید و خانم وایتینگ قول نده.»
اسکارلت که اصلاً نمی دانست موضوع چیست از این نوع استقبال خوشش آمد و سری تکان داد و گفت: «نه قول نمی دم. امیدوارم باز هم شما رو ببینم.»
درشکه با مرارت بسیار از کنار آن دو گذشت و چند قدم دورتر توقف کرد تا دو بانویی که وسایل زخم بندی حمل می کردند، بگذرند و گلی نشوند. در این لحظه اسکارلت زنی را دید که لباسی نامناسب و پر زرق و برق به تن داشت و شالی رنگارنگ و منگوله دار روی سر و گردن و بازوهای لختش انداخته بود.
وقتی آن زن صورتش را برگرداند، اسکارلت چهره ای دید زیبا،که آرایشی تند داشت. انبوه گیسوان سرخ رنگش جلوهای خاص به او می بخشید. اسکارلت برای اولین بار، در آتلانتا، شهری با آن همه هیاهوی کر کننده و خانم های سنگین و موقر، یک زن جلف و سبک می دید. پیش خود گفت: «باموهایش حتما یک کاری کرده.» بعد آهسته از عمو پیتر پرسید:
«عمو پیتر اون زن کیه؟»
«من نمی دونم.»
«چرا می دونی، می دونم که می دونی، اون کیه؟ زودباش بگو.» عمو پیتر لب زیرین خود را ورچید و گفت: «اسمش بل واتلینگه.»
romangram.com | @romangraam