#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_104


اسکارلت دلش می خواست به جای پریسی، مامی را داشت. بازوان چاق و قوی مامی بهترین جا برای وید بود. کافی بود مامی فقط دستی به سر و گوش بچه بکشد، فورا ساکت می شد.ولی مامی اینک در تارا بود و از دست اسکارلت هم هیچ کاری بر نمی آمد.چند بار بچه را از پریسی گرفت. ولی ساکت نشد، هر دفعه فریاد بلندتری می کشید و آن قدر بی تابی می کرد که اسکارلت می ترسید لباسش چروک شود. بنابراین وانمود کرد که اصلاً صدای عمو پیتر را نشنیده است.

در حالی که درشکه به زحمت در آن شلوغی راه خود را می گشود و ایستگاه را دور میزد اسکارلت با خود فکر می کرد، «شاید یه وقتی بتونم بچه داری را یاد بگیرم، ولی اصلاً حاضر نیستم به خاطر اونا خودمو مث دیوونه ها به بدبختی بندازم.» صورت وید از شدت گریه و ناآرامی، قرمز شده بود. اسکارلت سر پریسی داد کشید: «یکی از اون آبنبات هایی که توی جیبت داری بهش بده، یا هر چیزی که ساکتش کنه. من که حالا کاری نمی تونم بکنم، اونم اینجا.»

پریسی یکی از آبنبات هایی را که صبح آن روز از مامی گرفته بود در دهان بچه گذاشت. طفل آرام شد. وقتی سکوت بر قرار شد، اسکارلت آهی کشید و به تماشای اطراف مشغول شد و کمی سر حال آمد. عمو پیتر بالاخره درشکه را از آن همه گل و لای و گودال های پر آب نجات داد و وارد خیابان پیچ تری شد. بعد از ماه ها، اکنون که دوباره آتلانتا رامی دید، حس می کرد کمی هیجان در او بیدار شده است. شهر چه بزرگ شده بود. از آخرین باری که آنجا را دیده بود هنوز یک سال نمی گذشت با این حال خیلی تغییر کرده بود.

سال پیش اسکارلت به قدری در تألمات روحی خود گرفتار بود و به قدری از شروع جنگ ناراحت بود که اصلاً توجهی به شهر نکرده بود امروز شاهد بود که ترس از جنگ و گرفتاری جنوب در این کشمکش های خونین، چقدر چهره شهر را عوض کرده است. ایستگاه راه آهن که تا پیش از جنگ مرکز رفت و آمد مسافران و جهانگردان بود اکنون ایستگاه مهمی شده بود که آذوقه و سیورسات جنگ و مهمات و سرباز به جبهه ها ارسال می کرد و اهمیت نظامی پیدا کرده بود و راه اآهن به صورت نقطه اتصال نیروهای جنوب، یکی در ویرجینیا و دیگری در تنسی در آمده بود. برای تأمین احتیاجات جبهه ها، آتلانتا یک شهر صنعتی شده بود. کارخانجاتات از کوچک و بزرگ همگی به کار تهیه و تولید ملزومات اشتغال داشتند. بیمارستان ها مملو از مجروحان بود و واحدهای اداری و انبارهای راه آهن توسط افسران جنوبی اداره می شد تا با نظم و ترتیب نظامی، نیازمندی های ارتش را تأمین کنند.

اسکارلت به اطراف نگاه می کرد و سعی داشت مناظر گذشته را در نظر آورد، ولی بیهوده بود. شهر چون طفلی که یک شبه به غولی تبدیل شده باشد، تغییر کرده بود.

آتلانتا پر سر و صدا و شلوغ، چون کندوی زنبور به نظر می رسید، گویی از اهمیت خود برای ارتش جنوب آگاهی داشت و از آن به خود می بالید. کار شب و روز، بدون وقفه، در بخش های صنعتی و کشاورزی ادامه داشت. قبل از جنگ چند کارخانه پنبه پاک کنی و پشم ریسی بیشتر وجود نداشت، قورخانه و اسلحه سازی در جنوب مریلند بود - چیزی که جنوبی ها بسیار به آن افتخار می کردند. جنوب مرکز نشو و تربیت سیاستمداران، کشاورزان، پزشکان، حقوقدانان، و شاعران بود. ولی مهندسین و مکانیک ها در آنجا نبودند. افراد فنی در آنجا تربیت نمی شدند. بگذار این کارهای پست در اختیار شمالی ها باشد. اکنون کشتی های توپدار شمال، بنادر جنوب را محاصره کرده بودند و ارتش جنوب خود را سخت در مضیقه احساس می کرد. تنها گاهی خط محاصره شکسته می شد و یک کشتی از اروپا به یکی از بنادر جنوب می رسید. شمالی ها برای تأمین نیاز های خود دست کمک نزد اروپاییان دراز کردند و هزاران سرباز ایرلندی و آلمانی چون سیل به ارتش شمال پیوستند. دستمزد قابل ملاحظه ای به آنان پرداخت می شد و جنوب ناچار بود فقط به خود تکیه کند.

در آتلانتا کارخانجات ماشین سازی، شبانه روزی کار می کرد تا قطعات لازم را برای کارگاه های اسلحه سازی آماده کند. این نوع کارخانجات مادر، به تعداد کافی وجود نداشت، از این رو جنوب با حداکثر توان و نیرو کار می کرد و فشاری طاقت فرسا را تحمل می نمود. ماشین هایی که در کارخانجات جنوب کار می کردند عموماً انگلیسی بودند و چون قطعات یدکی آنها دیگر وارد نمی شد، تمام کسانی که اطلاعات مختصر فنی داشتند به این کارخانجات فرستاده شدند تا کمبودها را با نیروی همت خود جبران نمایند. آنان که در آتلانتا زندگی و کار می کردند، همه خسته و رنجور به نظر می آمدند. شهری که تا چندی پیش یک نفر غیر جنوبی در آن مشاهده نمی شد اینک از تعداد کثیری خارجی پذیرایی می کرد که در کارخانه ها و کارگاه ها به خدمت پذیرفته شده بودند تا نیازهای ارتش را فراهم سازند. آنان اغلب به کار ساختن تپانچه، تفنگ، توپ و باروت اشتغال داشتند.

کارخانجات آتلانتا همچون نبضی بود که شب و روز می زد و به جای خون ملزومات جنگی روانه ایستگاه راه آهن می کرد تا به جبهه های نبرد ارسال گردد. قطارها مملو از این لوازم، دائماً در حال حرکت بودند. دود سیاه کارخانه ها یکسره بر خانه ها فرو می ریخت. حتی مزارع و باغستان های دور دست نیز از این دود در امان نبودند. صدای کارخانه ها در ساعات شب نیز شهر را آرام نمی گذاشت. در گوشه و کنار شهر، جایی که زمین های خالی فراوان دیده می شد، اکنون کارگاه هایی بنا شده بود که نیازمندیهای افسران و سربازان سوار را، چون زین و برگ و کفش و کمربند و غلاف شمشیر، تهیه می کردند. کارگاه های دیگر هم ریل راه آهن، واگن، لوکوموتیو، چادر، دکمه، سگک، مهمیز و شمشیر می ساختند. مدیران کارخانه ذوب راه آهن کم و بیش می دانستند که ذخیره سنگ آهن کافی نیست. کارگرانی که در معادن سنگ آهن الاباما کار می کردند اغلب به جبهه رفته بودند. آنچه نرده آهنی و در و دروازه های فولادی و مجسمه های برنزی، در آتلانتا وجود داشت کنده شده و به درون کوره رفته بود.

سر فرماندهی ارتش و ادارات مربوط، در خیابان پیچ تری قرار داشت. در این، خیابان افسران، کار پردازان، متصدیان پست و راه آهن و دژبانان در رفت و آمد بودند. انبارهای بزرگ خواربار و ملزومات جنگی در حومه شهر قرار داشت. همان طور که عمو پیتر این نکات را تعریف می کرد، اسکارلت تصور داشت که به شهر مجروحان و زخمی ها پا نهاده است. در هر گوشه بیمارستانی می دید که انواع بیماران مبتلایان به امراض مسری، بیماران بد حال، و آنان که گرفتار ناتوانی های عصبی شده بودند در آن جا استراحت می کردند و اسکارلت که از محیط آرام کشتزارها می آمد، از این همه جوش و خروش و سر و صدا به تعجب درآمده بود. اگر چه غوغای کارخانجات، گوش خراش و آزار دهنده می نمود ولی اسکارلت بدش نمی آمد و در دل احساس شادی می کرد و جایی را می دید که چون روح و قلب خودش دستخوش توفان های مهیب و کمر شکن است. هر روز قطارها می رسیدند و مجروحان را پیاده می کردند و میدان پنج گوش، ناگهان از فوج های مجروح پر می شد. همچنان که درشکه راه خود را از میان چاله های خیابان بزرگ شهر می گشود، اسکارلت سعی داشت عمارت های ناآشنا و چهره های غریب را بهتر ببیند. پیاده رو ها از مردانی موج می زد که در یونیفرم های نظامی با درجات مختلف می آمدند و می گذشتند.انواع وسایل نقلیه از گاری، درشکه، آمبولانس و کالسکه در آمد و شد بودند و سورچی های پیر و جوان در شتاب بودند تا مسافرین خود را هر چه زودتر به مقصد برسانند. چندی از آنان حامل تلگراف ها، نامه ها وپیام های فوری بودند و چندی دیگر می کوشیدند بیماران و مجروحان بد حال را زودتر به بیمارستان برسانند.

غریو صداهای آشنا و ناآشنا، صدای طبل و شیپور، تیر و تفنگ و جیرجیر چرخ ها و ناسزای سورچی ها در هم شده، غوغایی غریب به راه انداخته بود. ناگهان اسکارلت عده ای سرباز خسته و ژولیده را دید که با کت های آبی در میان گروهانی از خاکستری پوشان جنوب حرکت می کردند، اینها یانکی هایی بودند که به اسارت جنوبی ها در آمده بودند و به اردوگاه منتقل می شدند. اسکارلت با دلی که به تپش افتاده بود پیش خود فکر کرد، «چقدر جالبه، حتماً از آتلانتا خوشم میاد. چقدر چیزهای دیدنی اینجا هست!»

شهر زنده تر از آن بود که او فکر می کرد، زیرا در گوشه و کنار، پیاله فروشی ها، بارها، رستوران های زیادی دیده می شد. زنان هرزه دنبال سربازان به راه افتاده بودند و سعی می کردند آنان را با خود به خانه هایی که مخصوص عیش و عشرت بود بکشانند. اینان زنانی هرزه بودند که در مقابل چشم پرهیزکاران، به خودفروشی اشتغال داشتند و از همه، حتی آنان، دلبری می کردند. هتل ها، مسافرخانه ها و پانسیون ها پر از مسافرینی بود، که از راه های دور دست برای عیادت بیماران و مجروحین خود آمده بودند و یا قصد دیدار فرزندان، برادران ،همسران خود پای به این شهر گذاشته بودند. در این شهر عصبانی و ناهمگون، هر شب جشن های عقد و عروسی بر پا بود. جوانانی که عازم جنگ بودند می خواستند زودتر به وصال محبوب خود برسند. همه گیلاس های خود را به سلامتی عروس و داماد خالی می کردند و صبح با چشمانی اشکبار، در ایستگاه راه آهن دامادها را بدرقه می نمودند. در تاریکی شب صدای رقص و پایکوبی از همه جا بلند بود و ترانه های زیبایی چون “شیپورها نغمه پایان جنگ را می نوازند” و “نامه ات رسید، ولی افسوس که دیر بود” شنیده می شد. این ترانه ها گاه چنان احساسات را تحریک می کرد که مردم بی اختیار می گریستند، حتی آن ها که در عمر خود حتی یک بار هم گریه نکرده بودند.

romangram.com | @romangraam