#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_103
***
شب قبل هوا منقلب شده بود و باران شدیدی باریده بود، اما هنگام ورود اسکارلت آفتاب می تابید و به کار خشک کردن خیابان های که گل سرخ رنگ داشتند مشغول بود. در فضای باز اطراف ایستگاه، زمین گل آلود در اثر عبور ارابه ها، کالسکه ها و گاری ها بریده شده بود و گودال های پر آب در سراسر آن مشاهده می شد. قافله دراز واگون های نظامی و آمبولانس ها پیوسته مجروحان جنگ را به شهر می آورد و با خواروبار و سیورسات دوباره به جبهه باز می گشت. چه جنجالی به راه بود. ناسزا ها، فحش ها و فریاد سورچی ها شیهه اسب ها و داد و فریاد کارگران در هم آمیخته بود. گل در خیابان ها و میدان بزرگ راه آهن غوغا می کرد. اسکارلت روی آخرین پله قطار ایستاده بود و با لباس سیاه و توری بلندی که تا پاشنه پایش می رسید متعجب و متحیر به این اوضاع می نگریست. نمی توانست با آن کفش های ظریف در میان دریای گل و لای پای بگذارد. در آن ازدحام هول انگیز، نگاه جستجوگر خود را روانه صحنه مقابل کرده بود، بلکه بتواند خانم پیتی پات را پیدا کند. اما اثری از آن پیرزن چاق و سرخ رو نمی دید. در همان احوال، سیاهی سالخورده با موهای سفید مجعد پیش آمد در حالی که کلاهش را به احترام بر می داشت گفت:
«این خانم اسکارلته، نه؟ این پیتره، درشکه چی خانم پیتی پات. توی گل ها پا نگذاره، خانم اسکارلت.» فرمانش خیلی جدی بود. اسکارلت داشت دامنش را جمع می کرد که از سکو پایین بیاببد ولی با فرمان درشکه چی سیاه سر جایش ایستاد .«شما، هم بد هست، مث خانم پیتی، اونم گلی می کنه همیشه کفشاش. بگذار بغل کرد من.» یک قدم نزدیک آمد و بر خلاف کهولتش، با یک حرکت، اسکارلت را بلند کرد، ولی در همان حال چشمش به پریسی افتاد که کودک را در بغل داشت و روی سکوی ایستگاه ایستاده بود و به آنها خیره شده بود.
پیتر لحظه ای تامل کرد و گفت:«این بچه مال خانم اسکارلته؟ این دختر کوچیکه برای نگهداری بچه، بچه ی آقای چارلز، تنها بچه! دختره، دنبال پیتر بیاد، مواظب باشه بچه نیفته، فهمید؟»
پیتر، اسکارلت را به سوی درشکه می برد و اسکارلت متحیر بود این چه اوضاعی است، از وضع عمو پیتر و قیافه او خنده اش گرفته بود. پریسی با چهره ای عبوس دنبال آنها می رفت اسکارلت حرف هایی را که چارلز درباره پیتر زده بود به یاد آورد:
در تموم جنگای مکزیک همراه پدرم بود وقتی زخمی می شد ازش پرستاری می کرد - در واقع پدرم را نجات داد. این مرد با مهربونی، من و ملانی را تو بغل خودش بزرگ کرد. ما خیلی کوچک بودیم که پدرمون مرد. عمه پیتی که با برادرش رابطه خوبی نداشت، عمو هنری رو می گم، در همون روزا، اومد با ما زندگی کرد. مارو می پایید. عمه پیتی واقعا زن بی دست و پائیه، مث بچه می مونه، عمو پیتر هم مث بچه باهاش رفتار می کنه.
مث بچه ها راجع به هیچ چیز نمی تونه تصمیم بگیره، عمو پیتر همه چیز رو براش راس و ریس می کنه. وقتی پونزده سالم شد این عمو پیتر بود که تصمیم گرفت به من مقرری داده بشه.دیگه موقعش رسیده بود که به هاروارد برم. عمو هنری خیلی مایل بود من به دانشگاه برم و فارغ التحصیل بشم. می خواس در دانشگاه بمونم. وقتی ملی بزرگ شد این عمو پیتر بود که تصمیم گرفت که اون موهاشو بلند کنه و به مهمونی بره. وقتی هوا سرده یا بارون میاد این عمو پیتره که میگه عمه پیتی باید روی شونه هاش شال بندازه یا نه... عمو پیتر بهترین سیاهیه که من تو عمرم دیدم و وفادارترین. مشکلی که با اون داریم اینه که خودشو مالک جسم و روح ما سه تا می دونه، البته تا حدی هم درسته ،خودشم اینو میدونه.»
اسکارلت وقتی در کالسکه نشست و پیتر شلاق رو به دست گرفت، یقین کرد که حرف های چارلز درست بوده است.
پیتر گفت: «خانم پیتی خیلی دلش می خواست به ایستگاه اومد، اما فایده اش چی بود؟ من گفتم. توی این گل و شل، گفتم لباساتون می شه خراب. می ترسیدن شما رنجید. اما من موضوع را تعریف کرد برای شما. میگم راستی اون بچه رو بگیرین ازین دختره سیاه، آخرش می ندازه زمین.”
اسکارلت آهی کشید و نگاهی به پریسی انداخت. پیتر راست می گفت. این دخترک سیاه هنوز کفایت یک پرستار را پیدا نکرده بود. اسکارلت به جای بلوز و دامن، به او لباسی زیبا با تورهای آهار پوشانده بود، ولی پریسی هنوز کم سن و سال بود و برای پرستاری، جوان و بی تجربه می نمود. اگرجنگ پیش نیامده بود، الن هرگز اجازه نمی داد پریسی همراه اسکارلت باشد اما جنگ که شروع شد خدمتکاران دیگر چون مامی، دیلسی و یا حتی رزا و تینا هر یک وظایف مهمتر پیدا کردند. تا آن تاریخ، پریسی حتی یک کیلومتر هم از تارا و دوازده بلوط دور نشده بود. پرستاری کودکی چنین عزیز و بالاتر از آن دور شدن از تارا و سفر با ترن و دیدن آتلانتا آن چنان این دخترک سیاه را به خود مشغول کرده بود که حواسش کاملا پرت شده بود. اسکارلت مجبور شد بچه را از او بگیرد و تمام راه خود از او نگهداری کند و حالا که این اوضاع را می دید آن چنان به او هیجان دست داده بود که دائماً به این طرف و آن طرف خم و راست می شد و به چپ و راست نگاه می کرد بالاخره صدای بچه کوچک در آمد و به گریه افتاد.
romangram.com | @romangraam