#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_106
اسکارلت فوراً دریافت که عمو پیتر هنگام گفتن اسم او از کلمه دوشیزه و یا خانم، استفاده نکرد.
«کیه، کارش چیه؟»
عمو پیتر به آرامی شلاقی به اسب زد و راه افتاد. بعد با اندوه فراوان گفت: «خانم اسکارلت، خانم پیتی هیش وخ از این سوالا از من نکرد. بعضی سوالا هس که خانم هایی مث شما نباید بکنند. آخه به شما مربوط نیس. توی این شهرخیلی ها هستن که آشنا شدن با اونا خوب نیس.»
اسکارت پیش خود گفت: «اه، خدای من، پس باید زن بدی باشه.»
قبلا زن بد ندیده بود، سرش را برگرداند و آن قدر به او خیره ماند تا در میان جمیعت گم شد.
درشکه حالا به جایی رسیده بود که فروشگاه ها و ساختمان های اداری فاصله بیشتری از هم گرفته بودند. میانشان زمین خالی دیده می شد. رفته رفته از مرکز شهر دور شدند و به مناطقی رسیدندکه خانه های مسکونی قرار داشت. ازمقابل هر خانه ای که می گذشتند، اسکارلت نام های آشنایی را بر زبان میآورد. خانواده لیدن، خانواده بونلز، و این خانه قرمز، نمونه بارز خانه های جورجیا، متعلق به خانواده مک لور. درشکه آهسته تر می رفت.از خانه ها و پیاده روهای دو طرف، عده ای او را به نام صدا می کردند و به سویش دست تکان می دادند. خیلی از آن ها را می شناخت. ولی بعضی را هم اصلاً به یاد نمی آورد.
چنین به نظر می آمد که پیتی پات قبلاً ورود او را به همه اطلاع داده است. گاهی که درشکه توقف می کرد زنان آشنا و بیگانه دورش جمع می شدند و اسکارلت به ناچار وید را بلند می کرد و به همه نشان می داد. همه آنها می خواستند اسکارلت سری به آنها بزند و در کار دوخت و دوز و کارهای بیمارستانی شرکت کند و اسکارلت هم به ناچار برای این که زودتر از دستشان راحت شود به همه وعده مساعد می داد.
درشکه در مقابل عمارت سبز رنگی که دورتر از خانه های دیگر بود ایستاد. دخترک سیاه پوستی که جلوی خانه کشیک می داد فریاد زد: «اومد.» ناگهان دکتر مید و همسرش و پسر سیزده ساله اش از عمارت خارج شدند و در حالی که دست تکان می دادند به سویش دویدند. اسکارلت به خاطر آورد که این ها را هم در مراسم ازدواج خود دیده است. با توقف درشکه همه به دورش ریختند و خانم مید روی رکاب درشکه جست تا بچه را بهتر ببیند. دکتر مید بی اعتنا به گل، به خیابان آمد و در طرف دیگر درشکه ایستاد. او بلند قد و باریک اندام بود و ریش نوک تیز خاکستری رنگ داشت، لباس هایش گویی به تنش گریه می کرد، مثل این که توفانی سهمگین آنها را از هم دریده است. شهر آتلانتا او را سرچشمه حکمت و درایت و عقل و علم می دانست، رفتاری متین و بزرگ منشانه داشت و سخنوری زبردست و پر قدرت به شمار می رفت. مردی بود نیک خصلت و نیک سرشت، مهربان و ملایم، که همه شهر او را دوست داشتند.
دست اسکارلت را فشرد و لپ های وید را با دو انگشت گرفت و تعارفات بچه گانه ای به طفل ابراز نمود. دکتر مید گفت که خانم پیتی پات قول داده که اسکارلت در بیمارستانی که کمیته آن توسط خانم مید رهبری می شود به خدمت در آید.
اسکارلت گفت: «اوه عزیزم، من تا حالا به هزار نفر همین قول رو دادم.»
خانم مید با خشم فریاد زد: «خانم مری ودر، شرط می بندم، زن حرامزاده، حتما تو رو تو ایستگاه دیده. مث این که شبا هم اونجا می خوابه.»
romangram.com | @romangraam