#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_100
در وقت معین، پسر چارلز به دنیا آمد و طبق قاعدۀ آن زمان نام فرماندۀ پدرش را بر او نهادند و او را وید هامپتون هامیلتون خواندند. اسکارلت وقتی از حاملگی خود آگاه شد به شدت گریست، آرزوی مرگ می کرد. اما به هر حال ناچار بود رنج بارداری را تحمل کند. هنگام وضع حمل دچار ناراحتی نشد و کودک را به سلامت به دنیا آورد. مامی قبلاً آنچه را که باید بداند به او آموخته بود و ضمناً متذکر شده بود که - بانوان متشخص و اصیل همیشه هنگام زایمان درد بیشتری را تحمل می کنند. اسکارلت علاقه چندانی به فرزند خود نداشت یا اگر داشت ظاهر نمی کرد. اصلاً از روز اول بچه نمی خواست و اکنون که به دنیا آمده بود، هرگز نمی شد تشخیص داد که قسمتی از وجود اوست.
اگر چه دوران نقاهت پس از زایمان به زودی به پایان رسید، اما روحاً سر خورده و بیمار می نمود. شور و نشاطی نداشت، اگر چه تمام ساکنان آن کشتزار بزرگ تلاش می کردند او را خوشحال کنند، اما بی حاصل بود. الن سعی می کرد بیشتر به او نزدیک شود و جرالد هدیه های ارزنده ای از جونزبورو برایش می آورد ولی این کارها کمترین تأثیری در روح او نداشت. حتی دکتر فونیتن هم بعد از تجویز آن همه دارو به شدت برای حال او نگران شده بود. خصوصی به الن گفته بود که این همه ناراحتی را دارد به خاطر قلب شکسته اش تحمل می کند، به خاطر مرگ شوهرش، با این قلب شکسته نمی تواند درد و رنج را تحمل کند. ولی اسکارلت دلش می خواست به آنها بگوید که چقدر از مرحله پرتند، مشکل او پیچیده تر از این حرف هاست. نمی توانست به آنها بگوید که اندوهش دلایل دیگری دارد؛ در آغاز جوانی مادر شده بود، تنها و بی کس مانده بود و بالاتر از همه غیبت طولانی اشلی او را این طور به جان آورده و ماتم زده کرده بود.
افسردگی و دلتنگی، گویی برای همیشه در وجودش خانه کرده بود. دیگر آن شور و غوغای همیشگی در آن ناحیه مشاهده نمی شد، جوانان همه به جنگ رفته بودند و سکوت، تمام کشتزارها را فراگرفته بود. تمام آن مردان شاداب و سرزنده رفته بودند - چهار تارلتون، دوکالورت، جوانان فونتین، مونروها و دیگران، آنان که در جونزبورو، فایت ویل و لاوجوی می زیستند، همه آن جوانان پرشور و جذاب، دیگر نبودند. تنها پیرمردان، علیل ها و زنان باقی مانده بودند، آنان نیز تمام اوقات خود را صرف دوختن لباس، بافتن جوراب، زیاد کردن محصول پنبه و ذرت و پرورش خوک و گوسفند و گاو برای ارتش می کردند. چهره های جوان وجود نداشت، فقط ماهی یک بار فرانک کندی، مرد مورد علاقه سوالن با سوارانش برای جمع کردن سیورسات می آمدند. مردان این دسته هیچ یک چهرۀ جذاب و گیرایی نداشت، هر وقت فرانک کندی را می دید آن قدر از چهرۀ زبون و جبون او بدش می آمد که گاه نیز ادب و نزاکت را فراموش می کرد. تنها آرزویش این بود که او و سوالن هر چه زودتر ازدواج کنند و شرشان را کم کنند.
حتی اگر در میان آن دسته مرد جذابی هم پیدا می شد باز هم به حال اسکارلت فرقی نمی کرد. او اینک بیوه ای بیش نبود و دلش را گویی در گور گذاشته بودند و حداقل دیگران چنین تصور می کردند. آری او بیوه ای بود که از این پس باید فقط در تاریکی گور به سر برد. چنین قضاوت هایی بیشتر او را دچار رنج و الم می کرد، زیرا از همان اول هم علاقه ای نداشت و اگر هم سعی داشت خاطره ای از او به یاد آورد چیزی جز یک گوساله بی توان و مردنی در ذهنش مجسم نمی شد. لحظه ای را که به او گفت برای ازدواج حاضر است، در یادش مانده بود؛ چارلز چون گوساله ای او را می نگریست. با همه این ها، حتی این خاطرات هم داشت آرام آرام محو می شد. اکنون او بیوه ای بیش نبود و باید مواظب رفتار و کردارش می بود. شادی ها و سبکسری های دختران شوهر نکرده برایش جایز نبود. باید مؤقر و دست نیافتنی می نمود. این مطلب را الن روزی به او تذکر داد دید به همراه یکی از افراد دسته سواران سیورسات در باغ قدم می زند و با او مشغول صحبت و خنده است. الن از این صحنه سخت برآشفت و به او تذکر داد که زن بیوه بیش از زنان دیگر پیش چشم مردم است، باید بیش از زنان شوهر دار مواظب کردار و حرف هایش باشد. اسکارلت با دقت به حرف های مادرش گوش می کرد که: «فقط خدا می داند که زنان و بانوان شوهردار چگونه باید تفریح کنند. به این ترتیب بیوه ها دیگر باید سرشان را بگذارند و بمیرند.»
یک بیوه باید فقط لباس سیاه و بدریخت می پوشید، اجازه نداشت زینتی به خود بیاویزد، ازگل و نوار رنگی و تور و حتی طلا و جواهر هم نباید استفاده می کرد، مگر سنجاق سینه های بد شکل که نشانه عزا بود و گردن بندهایی از موی شوهر مرحومش و یک روسری نازک ابریشمی تیره که تا زانو می رسید. بعد از سه سال اجازه داشت آن روسری را کوتاه کند و به شانه اش برساند. زنان بیوه اجازه نداشتند بلند بخندند با در گوشی با کسی صحبت کنند و سبکسری و جلف بازی در بیاورند، خنده برای آن ها در حکم حرکاتی جلف بود که گناه بزرگی محسوب می شد و هرگز برای آن بخششی در کار نبود. زن بیوه اجازه داشت فقط لبخندی کم رنگ، آن هم بسیار اندوهگین و حزن انگیز بر لب آورد. و از همۀ این ها وحشتناک تر این بود که حق نداشت با هیچ مردی سخن بگوید و تمایلی به او نشان دهد و چنانچه مردی آنقدر رذل و پست باشد که به خود اجازه دهد به یک زن بیوه نزدیک شود، آن زن باید رفتاری سرد در پیش گیرد و به او گوشزد کند که شوهرش مرحوم شده و آن مرد گستاخ و بی شرافت را سر جای خود بنشاند.
اسکارلت با خود فکر می کرد که این اصلاً منصفانه نیست. یک زن جوان پس کی باید شوهر کند؟ وقتی پیر و بد ترکیب شد؟ تازه آن موقع هم همه چهار چشمی مواظبش هستند که ببینند با شوهر تازه خود چه رفتاری دارد. با چنین شرایطی مگر شوهر پیدا می شود؟ اگر هم پیدا شود شوهری است که زنش مرده و چند تا کره قد و نیم قد دارد. ازدواج با چنین مردانی خودش یک بدبختی بزرگ محسوب می شود.
ازدواج به قدر کافی بد بود، ولی بیوه شدن - اوه، مثل این بود که زندگی برای همیشه به پایان رسیده است. چقدر مردم احمق بودند که می گفتند حالا چارلز رفته، وید هامپتون کوچک برای او دلخوشی بزرگی است. چقدر احمق بودند که می گفتند حالا چیزی دارد که به خاطرش زندگی کند! همه می گفتند که بچه شیرینی است و یادگار عشق اوست و اسکارلت طبیعتاً نمی توانست و نمی بایست آن ها را از این اشتباه در آورد. ولی حالا چنین افکاری اصلاً در ذهن او منزل نداشت. علاقه چندانی به وید اظهار نمی کرد و گاهی اوقات به زور به خاطر می آورد که این بچه به خودش تعلق دارد.
هر روز صبح که بیدار می شد برای مدتی دراز، همان اسکارلت اوهارای سابق بود و آفتاب مثل گذشته به ماگنولیای کنار پنجره می تابید و پرندگان می خواندند و بوی خوش گوشت سرخ شده به مشامش می رسید. دوباره بی خیال و جوان می شد. بعد گریه نوزاد را می شنید و همیشه - همیشه و از جا می پرید از خود می پرسید: «عجب، مثل این که در این خانه بچه ای هست!» و بعد یادش می آمد که بچه خود اوست و این ها همه چه گیج کننده بود.
و اشلی! اوه، همه چیز اشلی! برای اولین بار در زندگی از تارا نفرت داشت، از آن جاده سرخ رنگ طولانی که از تپه سرازیر می شد و به رودخانه می رسید، بدش می آمد. هر وجب خاک، هر درخت، هر چشمه، هر نهر و جویبار، جاده و هر تپه او را به یاد اشلی می انداخت. او به زن دیگری تعلق داشت و به جنگ رفته بود، اما روحش هنوز در گرگ و میش، جاده ها را تسخیر می کرد و در سایه ایوان با آن چشمان خاکستری رنگ خمار به رویش لبخند می زد. همیشه وقتی صدای تاخت اسبی را از جاده ای که به رودخانه منتهی می شد و به دوازده بلوط می رفت، می شنید حدس می زد که این اشلی است که می تازد. اشلی!
حالا دیگر از دوازده بلوط هم تنفر داشت. روزگاری بود که از آن جا خوشش می آمد اما گویی از آن زمان ها بسیار گذشته است. از آنجا بدش می آمد ولی به سویش کشیده می شد، می توانست صدای جان ویلکز و دختران را بشنود که درباره اشلی سخن می گفتند - و نامه های او را که از ویرجینیا می رسید همراه آن ها بخواند. این صداها او را آزار می داد ولی او مجبور بود بشنود. از ایندیای خود پسند و هانی الکن و بد صدا متنفر بود، آن ها هم از او بدشان می آمد، ولی نمی توانست از آن ها دور بماند. و هر بار که از دوازده بلوط باز می گشت با ترشرویی به بستر می رفت و از خوردن شام امتناع می ورزید.
همین امتناع از خوردن غذا بود که الن و مامی را نگران کرده بود. مامی سینی های رنگین می آورد، سعی می کرد به او بفهماند که حالا او بیوه است و باید زیادتر غذا بخورد، اما اسکارلت اشتها نداشت.
romangram.com | @romangraam