#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_99
با صدای زننده ای که بلند تر از یک نجوا نبود، گفت: «اگر نزدیک من بشی فریاد می زنم، به خدا فریاد می زنم، فریاد می زنم - با تمام قدرتم جیغ می کشم. از من دور شو. اگر جرأت داری به من دست بزن!»
به این ترتیب چارلز هامیلتون شب ازدواج خود را در گوشه ای روی صندلی خوابید. زیاد هم از این اتفاق ناراحت نشده بود. چون می فهمید، یا فکر می کرد که می فهمد؛ که عروسش زودرنج و بسیار محجوب است. می توانست آن قدر صبر کند تا تردید و ترس از وجود او کنار رود، فقط - فقط، تا وقتی فکر می کرد که تا چند روز دیگر باید به جبهه های جنگ برود از ته دل آه سردی بر می کشید.
اگر چه در نظر اسکارلت، ماجرای ازدواج وحشتناک می نمود، اما ماجرای ازدواج اشلی وحشتناک تر بود. با آن پیراهن سبز دلفریبی که برای خودش دوخته بود، در ایوان بزرگ عمارت دوازده بلوط زیر نور هزاران شمع ایستاده بود و چهره کوچک و اندام کوچک تر ملانی هامیلتون را که تا دیروز از جذبه و زیبایی بهره ای نداشت ولی اکنون خیال انگیز به نظر می آمد، تماشا می کرد. او دیگر امشب خانم ملانی ویلکز می شد. دیگر اشلی برای همیشه رفته بود. اشلی او. حالا دیگر اشلی او نبود و آیا اصلاً مال او بود؟ در ذهنش همه چیز به هم ریخته بود. خیلی خسته بود، خیلی آشفته بود. اشلی گفته بود که او را دوست دارد، ولی چه چیز آن ها را جدا کرد؟ اگر می توانست به خاطر آورد چه خوب می شد. برای این که مانع شایع سازی و بدگویی مردم شود حاضر شده بود با چارلز ازدواج کند، ولی این کار چه ثمری داشت. زمانی شاید اهمیت داشت ولی حالا دیگر اصلاً مهم نبود. آنچه که مهم بود فقط اشلی بود. حالا دیگر اشلی رفته بود و او نیز با کسی ازدواج کرده بود که نه تنها دوستش نداشت بلکه اکنون از او متنفر بود.
آه، چقدر غصه می خورد. اغلب شنیده بود که مردم می گفتند، فلانی با صورتش دشمنی داشت، دماغش را برید، ولی معنی آن را نمی فهمید، آن هم حرفی بود، مثل سایر حرف ها که برایش مفهوم مشخصی نداشت ولی اکنون می دید که این حرف چقدر درباره خودش صادق است. برای این که انتقام بگیرد، خودش را آن چنان گرفتار کرده بود که راه نجاتی نمی یافت. این افکار با فکر دیگری آمیخته بود و در ذهنش رسوب کرده بود؛ بازگشتن به تارا و رهایی از چارلز. می خواست دوباره دختری باشد که هیچ وقت ازدواج نکرده؛ همان دختر رها و آزاد و مشتاق. می دانست که فقط خودش را باید سرزنش کند و از این کار نفرت داشت. الن سعی کرده بود مانع شود ولی گوش نکرده بود.
شب عروسی اشلی، با چهره ای بی تفاوت و لبخندهای ساختگی می رقصید و با تحقیر به حماقت مردی می خندید که او را عروسی خوشبخت می پنداشتند و نمی توانستند ببینند که در قلب شکسته او چه می گذرد. خوب، خدا را شکر که نمی دیدند!
آن شب بعد از این که مامی کمک کرد تا لباسش را عوض کند، بعد از این که بوسه ای بر گونه اش زد و اتاق را ترک کرد و چارلز با شرمی هویدا، از رختکن بیرون آمد و یک بار دیگر روی صندلی خوابید، اسکارلت ناگهان گریه را سر داد و آن قدر گریست که چارلز از جای برخاست و در بستر به کنارش آمد تا او را آرام سازد، گریه همچنان ادامه یافت تا وقتی که دیگر اشکی نبود، سرش را بر شانۀ چارلز گذاشت و دیده فرو بست.
اگر جنگی در نمی گرفت، مراسم ازدواج آن ها مفصل تر برگذار می شد، یک هفته تمام در آن ناحیه جشن ها و میهمانی های پرشکوه و جلال به افتخار آن زوج جوان برگزار می شد و بعد آن ها برای گذراندن دوران ماه عسل به ساراتوگا یا وایت سولفور می رفتند. اگر جنگی در نمی گرفت اسکارلت چند دست لباس تازه می دوخت، لباس روز سوم، لباس روز چهارم، لباس روز پنجم، تا در میهمانی هایی که فونتین ها، کارلوت ها و تارلتون ها به افتخارش ترتیب می دادند شرکت جوید. ولی نه جشنی وجود داشت و نه مسافرتی. یک هفته پس از ازدواج، چارلز رفت تا به گروهان وید هامپتون ملحق شود و دو هفته بعد، اشلی نیز همراه سوارانش، دوازده بلوط را ترک گفت، دیگر سراسر ناحیه خالی شده بود.
در آن دو هفته اسکارلت هرگز اشلی را تنها ندید و حتی یک کلمه هم به طور خصوصی با او صحبت نکرد. حتی در لحظه وحشتناک و تکان دهنده جدایی. هنگامی که اشلی از تارا می گذشت تا به ایستگاه راه آهن برود باز هم فرصت حرف زدن نبود. ملانی کلاهی به سر و شالی روی دوش داشت که وقار زنانگی اش را دو چندان می کرد. بازو در بازوی اشلی، به خداحافظی از ساکنان تارا پرداخت. همۀ تارانشینان، از سیاه و سفید جمع شده بودند تا در وداع شرکت کنند.
ملانی گفت: «اشلی تو باید اسکارلت را ببوسی، اون حالا دیگه خواهر منه.» و اشلی خم شد و با لبان سرد بوسه ای بر گونه اش نهاد. چهره ای در هم داشت و چنان گرفته به نظر می رسید که بلافاصله روی برگرداند و دور شد. حتی کوچک ترین لذتی از این بوسۀ فراق به اسکارلت دست نداد و دلش از رفتار ملانی بیشتر می تپید. هنگام خداحافظی، ملانی با گرمی خاصی او را در آغوش گرفت.
«تو حتماً برای دیدن من و عمه پیتی به آتلانتا میای، نه عزیزم؟ اوه عزیزم ما می خواهیم تو رو بیشتر ببینیم. می خواهیم همسر چارلز رو بهتر بشناسیم.»
پنج هفته سپری شد که در خلال آن، نامه های شورانگیز، آمیخته با حجب وحیا و سرمستی و عشق چارلز، پشت سر هم از کارولینای جنوبی می رسید که عشق سوزانش را یادآوری می کرد، و از نقشه های آینده سخن می گفت، نقشه هایی که بعد از جنگ خیال داشت به انجام برساند. در این نامه ها می نوشت که دلش می خواهد یک قهرمان باشد، به خاطر او، به خاطر همسر زیبایش، به خاطر عشقش و به خاطر علاقه ای که به فرمانده خود، وید هامپتون دارد. در هفته هفتم، تلگرافی از شخص سرهنگ هامپتون دریافت داشت و بعد یک نامه از ستاد فرماندهی که به تسلیت می گفت. چارلز مرده بود. سرهنگ هامپتون می خواست زودتر تلگرافی بفرستد، ولی چارلز که فکر می کرد بیماری اش به زودی برطرف خواهد شد، راضی به این کار نشده بود، زیرا می دانست که اسکارلت به شدت نگران خواهد شد، آن قدر به انتظار بهبودی ماند تا جان داد. پسر بیچاره نه تنها به آرزوهای خود دست نیافت بلکه افتخاری نیز در میدان جنگ به دست نیاورد. به ذات الریه مبتلا شده بود و بعد از آن سرخک کارش را ساخت و اصلاً فرصت پیدا نکرد که قدم از اردوگاه بیرون بگذارد و به یانکی ها نزدیک شود.
romangram.com | @romangraam