#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_101
وقتی دکتر فونتین به الن گفت که اندوه او خطرناک است و چه بسا او را از پای بیندازد و به دامان گور بکشد، رنگ از رویش پرید. می ترسید، ترس تمام وجود الن را پر کرده بود.
«کاری می شه کرد دکتر؟»
دکتر فونتین گفت: «تغییر آب و هوا بهترین کاری است که در حال حاضر در این دنیا می شه براش تجویز کرد.» او از معالجات مکرر و بی نتیجه خود، ناراضی به نظر می رسید.
به این ترتیب اسکارلت، نه به دلخواه، همراه فرزندش به ساوانا رفت تا بستگان خود را در خانواده های اوهارا و روبیلار دیدار کند و بعد برای ملاقات با خواهران الن، خاله های خودش، پولین و اولالی به چارلزتون برود. اما یک ماه زودتر از آنچه الن انتظار داشت به تارا بازگشت.
در ساوانا به او خیلی محبت کرده بودند، اما عموهایش جیمز و اندرو و همسرانشان پیر شده بودند و دائماً برای اسکارلت از گذشته، که هیچ علاقه ای به آن نداشت، سخن می گفتند. همان وضع در خانواده روبیلا هم تکرار می شد و اسکارلت فکر می کرد که در چارلزتون بسیار به بد گذشت.
خاله پولین و شوهرش، یک مرد کوچک اندام پیر، در سکوت، کشتزاری در کنار رودخانه داشتند که از تارا ساکت تر می نمود. نزدیک ترین همسایه در بیست مایلی آنان زندگی می کرد و برای رسیدن به آنها باید از جاده ای آب گرفته و جنگلی، پر از درختان بلوط با آن شاخه های بلند و کلفت، چترهای سبز خود را بر زمین باتلاقی باز کرده بودند و اسکارلت را به یاد قصه های ارواح سرزمین ایرلند که در مه غلیظ رفت و آمد می کردند می انداختند، این قصه ها را جرالد برایش تعریف کرده بود. از صبح تا شب کاری نداشت جز این که به داستان های بال ور - لیتون که عمو کاری برایش می خواند گوش دهد.
اولالی نیز در میان دیوارهای بلند بزرگ و خانه بزرگ تر خود در محله باتری چارلزتون می زیست و دست کمی از آن ها نداشت. اسکارلت که عادت به مناظر باز و گشاده طبیبعت و تپه های تو در تو داشت ناگهان خود را در زندان احساس کرد. البته در این جا می توانست از زندگی اجتماعی بهتری برخوردار شود ولی غرور و خودپسندی مردم و اصرارشان را در حفظ سنت ها و آداب گذشتگان و رعایت اصول خفقان آور، نمی پسندید. می دانست که چارلزتونی ها، آنان که با خاله اولالی معشرت می کردند، همگی به او به چشم بچه ای قابل ترحم نگاه می کردند و او را به یک ایرلندی تازه وارد ازدواج کرده است. خاله اولالی از این که اسکارلت رعایت آداب و اصول را نمی کرد از میهمانانش معذرت می خواست و اسکارلت هنگامی که به این مطلب پی برد به سختی برآشفت، زیرا حاضر نبود هیچ کس را به پدرش ترجیح دهد. او به جرالد افتخار می کرد، کسی که با مغز ایرلندی اش از هیچ به همه چیز رسیده بود.
چارلزتونی ها همیشه درباره خودشان و حادثه قلعه ساستر سخن می گفتند! خدای من آیا آن ها فکر نمی کردند که اگر به روی شمالی ها آتش نمی گشودند، بالاخره یک احمق دیگری پیدا می شد و این کار را می کرد؟ این که دیگر افتخاری نداشت. اسکارلت اصلاً حوصله شنیدن این مزخرفات را نداشت و به علاوه لهجه شل و وارفته آن ها با لهجه مردم شمال جورجیا تفاوت می کرد و همین مسئله هم او را بسیار آزار می داد. فکر می کرد اگر یک بار دیگر این لهجه را بشنود حتماً جیغ می کشد، (hoose به جای Woon’t - Honse به جای Maa. Paa - Won’t به جای Ma. Pa ). از این لهجه به قدری عصبانی شد که یک بار در مجلسی رسمی درست مثل جرالد انگلیسی صحبت کرد و به نگاه های دریده و اشاره های پنهان و آشکار خاله اولالی اعتنای سگ هم نکرد. بعد به تارا بازگشت. تنهایی و خاطرات اشلی را به لهجه چارلزتونی ترجیح داده بود.
الن شب و روز به کار طاقت فرسای مزرعه مشغول بود و برای کنفدراسیون محصول انبار می کرد و هنگامی که دختر خود را که از سفر چارلزتون آن طور لاغر و مردنی باز می گشت، دید، چه وحشت ها که نکرد. اسکارلت رنگ به چهره نداشت. الن می دانست که دلشکستگی چه مفهومی دارد و دلتنگی و افسردگی چیست و چه شب هایی که پشت سر هم در کنار جرالد که نفیرش بلند بود، بیدار می نشست و در پی راهی می گشت که اندوه اسکارلت را تسکین دهد.
عمۀ چارلز، خانم پیتی هامیلتون بارها به او نوشته بود که به اسکارلت اجازه دهد تا به آتلانتا برود و مدتی نزد آنان بماند و حالا الن داشت جداً در این باره فکر می کرد. عمه پیتی پات نوشته بود که با ملانی در یک خانه بزرگ زندگی می کنند، «و مردی نداریم که از ما حمایت کند و حالا که چارلی عزیز هم از میان رفته، البته برادرم هنری هست، ولی او با ما زندگی نمی کند، خانه و زندگی جدایی دارد. شاید اسکارلت از هنری برایتان گفته باشد، نزاکت اجازه نمی دهد که در این نامه چیز بیشتری از او بنویسم. ملی و من خیلی بیشتر احساس آرامش می کردیم اگر اسکارلت عزیز بتواند این جا آرامش بیشتری داشته باشد و با پرستاری از سربازان رسیده ما در بیمارستان های این جا خودش را سرگرم کند - و البته من و ملانی هم خیلی دلمان می خواهد بچه قشنگ او را ببینیم...»
به این ترتیب اسکارلت یک بار دیگر بار خود را بست و با لباس عزا، همراه با وید هامپتون و پرستارش پریسی، رهسپار آتلانتا شد، با دنیایی سفارش ار جانب الن و مامی و چکی به مبلغ یک صد دلار در وجه اسکارلت به حواله کرد بانک آتلانتا، از جانب جرالد. او به خصوص دلش نمی خواست به آتلانتا برود، زیرا تصور می کرد تحمل یک زن احمق، احمق ترین پیرزنان، و زندگی با همسر اشلی زیر یک سقف، اصلاً برای او امکان پذیر نسیت ولی تحمل تارا هم با آن خاطراتش دیگر امکان نداشت. پس هر تغییری خوشایند بود.
romangram.com | @romangraam