#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_9
همونطور که در ماشین رو باز می کردم جواب دادم:
نترس، چیزیم نمی شه که بخواد گردن تو بیوفته.
بعدهم از ماشین پیاده شدم که بلافاصله ماشینش حرکت کرد؛ زیر لب ترسویی زمزمه کردم و در فلزی که تقریبا زنگ زده بود رو به جلو هل دادم وداخل شدم.
جز دار و درخت چیز دیگه ای دیده نمی شد اون هم در سیاهی شب.
سکوتی رو که توی فضای اینجا حکم فرما بود صدای زوزه ی باد می شکست.
با قدم های محکم و بلند جلوتر رفتم که احساس کردم یک چیزی از جلوم رد شد و صدای خنده ی وحشتناکی توی فضا پیچید.
اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم که چشمم به کسی که پشتش به من بود افتاد، یکم ترسیده بودم ولی خودم رو نباختم و یک قدم دیگه به طرفش برداشتم، همون لحظه اون هم خواست برگرده که دیدم که بدنش به شاخه ی درخت برخورد کرد.
با بهت ابروهام رو بالا انداختم، اگه این روح یا جن بود که باید از همه چیز رد می شد پس چرا؟
فقط یک نتیجه می شد گرفت اون یک انسان بود!
دوباره صدای خنده توی فضا پیچید و اون فرد درست رو به روی من ایستاد، صورتش رو که دیدم چون یهویی بود جیغ بلندی کشیدم و دوقدم به عقب رفتم، موهای بلند سیاه وحشناکش و صورتش بدتر از اون بود و این بود که من رو می ترسوند، زیر لب زمزمه کردم:
_مکان نداره ماسکه!
دوباره اون صدای خنده و اون شخص به من نزدیک تر شد، یک فکری توی ذهنم جرقه زد، این تنها راهم بود.
چند قدمی به عقب رفتم و یهو باسرعت زیاد به طرفش دوییدم و با دست هام به طرف زمین هولش دادم، با برخورد دست هام بهش دیگه مطمئن شدم یک انسانه!
چون انتظارش رو نداشت تعادلش رو از دست داد روی زمین افتاد و من هم روش.
سریع با ناخونام روی صورتش کشیدم، وقتی فهمیدم ماسکه بدون مکث محکم ماسک رو از روی صورتش کندم که چشم هام توی دوجفت چشم مشکی براق قفل شد.
کل ترسم فراموشم شده بود با بهت به انسان رو به روم خیره بودم.
ابروهای پر مشکی رنگش در هم فرورفته بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.
یهو محکم هلم داد و از روی زمین بلند شد.
باصدای بلندی گفتم:
تو یک انسانی! حدسم درست بود.
نگاه خشمگینش رو بهم دوخت و با صدایی که عصبانیت توش واضح بود گفت:
نباید اینکارو می کردی! به هیچ وجه نباید کنجکاوی می کردی!
سپس با قدم های بلند به سمتم امد؛ با شجاعت توی چشم های تیره اش زل زدم، برای یک جن زیادی جذاب بود!
پوزخندی زدم و گفتم:
مرتیکه دقل باز و سادیسمی!
چشم هاش رو به قرمزی زد و با عصبانیت چیزی رو روی دهنم قرار داد، تا بخوام به خودم بیام و حرکتی بکنم دست و پاهام شل شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
****
چشم هام رو به آرومی باز کردم، باگیجی به اطرافم نگاه کردم، اصلا جایی که بودم برام آشنا نبود!
زیر لب زمزمه کردم:
من کجام؟
خواستم دستم رو بالا بیارم که روی صورتم بکشم که دیدم نمی تونم و یک چیزی مانع می شه!
با تعجب به دست های بسته شدم به صندلی نگاه کردم، پاهام هم بسته شده بودن.
کم کم همه چیز یادم امد، اون پسره حتما کار اونه!
باحرص و صدای بلندی داد زدم:
اینجا چه خبره روانی؟ بیا دست هام رو باز کن.
ولی هیچ صدایی نشنیدم.
دست هام رو تکون می دادم تا شاید بتونم آزادشون کنم ولی خیلی محکم بسته بودشون!
romangram.com | @romangraam