#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_8
وبی توجه به نگاه متعجبشون وارد خود باشگاه شدم و روبه روی کیسه بوکسم ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و ضربه هام رو شروع کردم با پاهام ودست هام هر نوع ضربه ای که می تونستم به صورت متوالی میزدم نمی دونم چقدر ادامه دادم که دیگه جونی تو بدنم نموند و خسته روی زمین نشستم بادست عرق هام که همینطور ازتنم میریخت پاک کردم و سر بطری آب رو باز کردم وسر کشیدم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ده و سی دقیقه رو نشون می داد و این می گفت به اندازه کافی انرژی استفاده کردم و وقت استراحتم رسیده.
******
شالم رو روی سرم انداختم که صدای بهاره از پشت سرم امد:
حاضری؟ ساعت نزدیک هفت شده.
به طرفش برگشتم و با جدیت نگاهش کردم:
ماشین که داری باهم می ریم، من رو اونجا پیاده میکنی و خودت می ری عقب تر چون میترسی! اگه تا یک ساعت برنگشتم برو.
واگه واقعی باشه یا برنمی گردم یا برگشتم وضعم مثل بقیه میشه درست؟
سرش رو تکون داد که پوزخندی زدم وگفتم:
پس منتظر باشین تا وجود نداشتن ارواح به همتون ثابت شه.
کیمیا با لب های آویزون شده رو به روم ایستاد:
دِنا توروخدا نرو! من می ترسم اینا ارزش ندارن خودت رو توی خطر بندازی!
چشمکی بهش زدم:
نترس من چیزیم نمی شه دختر لوس!
همونطور که نگاهم می کرد کم کم نم اشک توی چشم هاش دیده شد و اشک هاش روی گونه هاش ریخت!
متعجب نگاهش کردم که خودش رو توی بغلم انداخت و با بغض گفت:
دنا اگه تو چیزیت بشه من چه کار کنم؟ خواهش می کنم نرو!
فکر نمی کردم کیمیا انقدر دوستم داشته باشه! واقعا از این حرکتش متعجب شده بودم.
دست هام رو که همونطور کنارم آویزون بود رو بالا اوردم کیمیا رو آروم ازخودم جدا کردم:
کیمیا مطمئن باش من سالم و سرحال برمیگردم، اتفاقی هم برام نمیوفته فقط قرار بهشون ثابت کنم، همین. دیگه گریه نکن لطفا.
با حرص پاش رو روی زمین کوبید وگفت:
خیلی کله شق و دیوونه ای!
من هم باهاتون می آم.
وبدون اینکه بذاره حرفی بزنم از باشگاه خارج شد.
پوف کلافه ای کشیدم، از در باشگاه خارج شدم وسوار ماشین بهاره شدم.
کیمیا روش رو ازم برگردونده و به بیرون زل زده بود حرفی بهش نزدم و رو به بهاره گفتم: حرکت کن.
سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد وبه سمت همون پارک تفریحی قدیمی روند.
تقریبا نیم ساعتی تو راه بودیم که ماشین بهاره جلوی در میله ای پارک ایستاد تاریکی پشتش واقعا تو چشم بود.
کیمیا ترسیده خودش رو توی بغلم پنهون کرد:
نرو دِنا، ببین چه ترسناکه!
مصمم نگاهش کردم:
کیمیا آروم باش، شما ها برین جلوتر اگه تا یک ساعت دیگه نیومدم برین.
با چشم هایی که نم اشک درش واضح بود نگاهم کرد و از بغلم خارج شد.
با پوزخند خطاب به بهاره که ترسیده نگاهم می کرد گفتم:
منتظرم باش.
نیم نگاهی به پارک انداخت و باصدایی که می لرزید گفت:
دنا نمی خواد بری، من حرفم رو پس می گیرم، اگه بلایی سرت بیاد گردن من می اوفته!
romangram.com | @romangraam