#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_10
زیرلب باحرص لعنتی زمزمه کردم.
همون لحظه در فلزی جایی که توش بودم باز شد و پسر هیکلی و چهارشونه ای وارد شد و در رو پشت سرش بست.
با اعصبانیت بهش نگاه کردم، این همون آدم دیشب بود فقط با فرق اینکه دیگه اون لباس سفید بلند تنش نبود و تیشرت طوسی رنگ و شلوار جین جاش رو گرفته بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و همین طور که تقلا می کردم تا دست هام رو باز کنم گفتم:
_واسه چی دست هام رو بستی احمق؟ بازشون کن.
پوزخندی زد، جلو امد و رو به روم ایستاد، با لحن تمسخر آمیزی گفت:
چشم امر امر شماست.
سپس با جدیت ادامه داد:
عین بچه ادم بشین سرجات.
با حرص جیغ زدم:
این مسخره بازی ها یعنی چی؟ تو سادیسم داری؟
آدم می کشی من رو هم اینجا زندانی کردی طلبکارم هستی؟ بازکن این لعنتی هارو!
بایک دست صندلی دیگه ای برداشت و رو به روم گذاشت،
روی اون نشست و گفت:
ببین دخترجون، نباید توی کار من کنجکاوی می کردی!
باحرص گفتم:
آخه دیوونه ی پرو! انتظار داشتی دست رو دست بذارم و ببینم همه این دروغ مسخره رو باورکنن که اینجارو ارواح تسخیر کردن؟
صورتش رو نزدیک تر اورد و باصدایی که رگه های خشم توش معلوم بود گفت:
_می ذاشتی؟ اصلا تو کی هستی که بخوای بذاری یا نذاری؟ چی کاره ای تو؟ تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی دختره ی احمق؟
با حرص نگاهش کردم:
_احمق تویی! روانیِ آشغال!
چونه ام توی دستش گرفت و با همون جدیت توی صداش گفت:
تا وقتی از هیچی خبر نداری حرف اضافه از دهنت بیرون نیاد، شیرفهم شدی؟
باخشم سرم رو کج کردم و چونه ام رو ازدستش بیرون کشیدم و گفتم:
من تابه حال آدمی به پستی تو ندیدم!
همه کار می کنی، قاتل هم هستی، زبونت هم که درازه!
دندون هاش رو به هم فشارداد:
من هیچ کار اشتباهی نکردم، تو از من و زندگی من هیچی نمی دونی من فقط از حقم دفاع کردم ایناهم به تو هیچ ربطی نداره!
خنده ی عصبی کردم و جواب دادم:
آهان آره، تو درست می گی؟ اون همه آدم که میان اینجا و دیگه برنمی گردن من کشتم پس اون ها کجان؟
پوزخندی زد:
به تو چه؟
دیگه داشت من روهم مثل خودش دیوونه می کرد!
تا حالا این کلمه انقدر عصبانیم نکرده بود!
محکم صندلیم رو تکون دادم و باصدای بلند گفتم:
_این لعنتی ها رو باز کن واسه چی منو بستی؟
خونسردانه نگاهم کرد و جواب داد:
چون زیادی جفتک می ندازی!
romangram.com | @romangraam