#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_67

کجا زندگی می کنی؟

اخمی از سر تعجب کردم، به سمتش برگشتم و متعجب جواب دادم:

چی؟

تکیه اش رو از دیوار برداشت، به سمتم امد، رو به روم ایستاد و با جدیت گفت:

کجا زندگی می کنی؟ آدرس خونه ات انقدر سخته؟

این همه تو می آی جایی که من سکونت می کنم شاید یک بارم من خواستم بیام!چیه مهمون ناخونده نمی خوای؟

همون طور متعجب نگاهش می کردم که گوشه ی لبش کمی بالا رفت، فکر کنم لبخند به حساب بیاد نه؟

ولی یعنی چی بیاد خونه ی ما؟

نتونستم طاقت بیارم و متعجب پرسیدم:

تو می خوای بیای خونه ی ما؟

خنده ی تمسخر آمیزی کرد:

تو دیوونه ای دختر!

بعضی اوقات بهت شک می کنم، می خوام بیام اونجا چیکار؟

واسه این می گم که شاید یک روزی خواستم همه ی چیز هایی که می دونم رو بهت بگم بیام اونجا.

برق زدن چشم هام رو به وضوح حس کردم، الان که نرم شده بود بهترین فرصت بود بتونم برای حرف زدن راضیش کنم!

برای همین موبایلم رو درآوردم و گفتم:

شمارت رو بگو برات بفرستم.

با همون پوزخند گوشه ی لبش شماره اش رو گفت که یاد موبایلم که توی دستش بود افتادم و پرسیدم:

اون موبایلم که دست تو بود چی کارش کردی؟

-نمی دونم، باز من به تو رو دادم؟



نگاه چپی بهش کردم و بدون گفتن چیزی از‌ اتاق و بعد از اون از در دوم هم بیرون امدم و دم در ایستادم.

نفس عمیقی کشیدم و هوا رو وارد ریه هام کردم، نگاهی به اطراف انداختم، خب حالا باید از کدوم طرف می رفتم؟

اینجا چشم می چرخوندی فقط درخت بود!

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم مسلما الان پا نمی شدم برم بگم راستین منو از کدوم طرف آوردی که الان نمی دونم چطوری برگردم؟

اوف راستین اوف!

اینجا یک پا جنگله واسه خودش!

خب با اینجا ایستادنم که راه پیدا نمی شد پس باید از یک طرف برم دیگه.

واقعا هم وحشت ناک بود ولی خب من از این چیزها نمی ترسیدم.

بنابراین شونه ای بالا انداختم و از طرف راست حرکت کردم، ولی انگار هرچی می رفتم بیشتر راه رو گم می کردم!

چقدر اینجا بزرگ بود!

همون طور دور خودم می چرخیدم که شاید یک راهی پیدا کنم که حس کردم دستم به یک شی پارچه ای خورد با تردید برگشتم نگاهی کردم که با دیدن پارچه ی پاره ی سفیدی و چهره ی وحشتناکی که جلوی چشمم بود جیغ بلندی کشیدم و ناخوداگاه اسم راستین رو صدا زدم و عقب عقب رفتم.

انقدر از دیدن یهویی همچین چیزی ترسیده بودم که اصلا یادم رفته بود ممکنِ بازم یکی از کار های راستین باشه!

همین طور که عقب عقب می‌ رفتم به یک چیز سفت برخورد کردم که طاقت نیاوردم و جیغ کشیدم:

نه نه دوباره نه.

ولی با شنیدن صدای راستین نفس عمیقی کشیدم و بهش تکیه زدم:

خیلی خب آروم باش دنا منم.

همون طور که نفس نفس می زدم سرم رو با خیال راحت روی سینه اش گذاشتم و گفتم:

اینم یکی از اون بازی هات بود؟

داشتم سکته می کردم!

romangram.com | @romangraam