#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_64


با تعجب بهش نگاه کردم، از عصبانیت به نفس نفس افتاده و قرمز شده بود، زیر لب زمزمه کرد:

نکن دنا نکن منو دوباره کشوندی به اینجا دیگه نمی تونم!

هیچ چیزی از حرف هاش نمی فهمیدم و فقط گنگ نگاهش می کردم،

چرا از نگاه من انقدر مظلوم و آروم به نظر می رسید؟

انگار پشت این ظاهر خشن یک درون آروم و بی آزار داشت!

نمی دونم چرا حس کردم نیاز به یک نفر برای آروم کردن داره برای همین نتونستم طاقت بیارم و به طرفش رفتم و بغلش کردم، دست هام رو دورش حلقه کردم و با صدای آرومی زمزمه کردم:

نمی دونم این حس عجیبم بهت چیه راستین که دلم نمیاد سختی تو ببینم؟

چرا انقدر از نگاهم مظلومی؟

فقط صدای نفس هاش که کم کم داشت آروم می شد به گوش می رسید.

کم کم دست هاش که آزادانه آویزون بود رو بالا آورد و پشت کمرم گذاشت و با خشونت من رو به خودش فشار داد.

لبخند کمرنگی روی لب هام شکل گرفت و زمزمه کردم:

منم مثل تو تباه شدم و سوختم راستین، خوب درکت می کنم و می فهممت.

اگه یکم‌ باهام راه بیای خیلی راحت می تونم...

نذاشت ادامه بدم و فشار دستش رو روی کمرم بیشتر کرد جوری که انگار می خواست من رو با خودش حل کنه!

با صدایی خش دار زمزمه کرد:

ساکت شو دنا چیزی نگو!

بذار همینطور آروم بمونم این آروم بودن من بی سابقه اس!

نفس عمیقی کشیدم و به حرفش گوش دادم و ساکت شدم.

خیلی دلم می خواست بتونم درد های نهفته توی دلش رو بفهمم تا شاید تسکینی براش بشم دلم خیلی کمک کردن به این ادم مظلوم رو می خواست خیلی!



ولی من چرا الان بغلش کرده بودم؟

مگه چه صنمی باهام داشت؟

از یک طرفم می خواستم از آغوشش خارج شم ولی دلم وا نمی داد!

این دیگه چه دوراهی بود؟

نمی دونم چقدر تو همون حالت بودیم و چرا ولی بالاخره به آرومی از هم جدا شدیم دست هام رو پشتم بردم و در هم قفلشون کردم، به هم دیگه فشارشون می دادم تا حرص این کار نسنجیده ام رو سر اون خالی کنم.

نگاهم رو از کفش هاش برداشتم و به صورتش خیره شدم که نگاهمون تو هم گره خورد!

هیچ چیزی توی صورتش نبود و بدون هیچ حالتی فقط نگاهم می کرد که نتونستم طاقت بیارم و دست هام رو توی هوا تکون دادم و گفتم:

چیه؟‌ به چی زل زدی؟

پوزخندی زد، به سمت مخالفم برگشت و گفت:

راه بیفت بریم تو.

و خودش بدون مکث راه افتاد که نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش راه افتادم.

وقتی از در رد شدم در رو پشت سرم بستم و متعجب به اطرافم ‌نگاه کردم،

اینجا برعکس اون طرف بود!

گل های جورواجور کاشته شده بود و وسایل بازی برای بچه ها همون طور خیره به اونجا ایستاده بودم که صدای جدی و بلند راستین من رو از جا پروند:

دنا مگه با تو نیستم؟

د بیا دیگه!

سریع سر چرخوندم که چند قدم جلوتر از خودم پیداش کردم، نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم زیر لب چیز نا مفهومی گفت و بعد دوباره به راهش ادامه داد.

بعد از چند ثانیه وارد یک اتاقکی پر از تجهیزات کامپیوتری بود رفتیم، کمی که نگاه کردم فهمیدم مال دوربین های مدار بستس!

به سمت یکی از کامپیوتر ها رفت، پشتش نشست و همونطور که به صفحه کامپیوتر نگاه می کرد گفت:


romangram.com | @romangraam