#بلای_جانم
#بلای_جانم_پارت_61

دیوونه شدی؟! ببند اون درو!

با صدای بلندتری داد زدم:

آره دیوونه شدم گفتم نگه دار!

جوری ترمز گرفت که صدای خط انداختنش روی زمین هم به گوش می رسید انگار که تمام حرص و عصبانیتش رو روی ترمز خالی کرده بود!

پوزخندی زدم و از ماشین پیاده شدم، محکم در رو به هم کوبیدم، به سمت پنجره ی طرفش که پایین بود رفتم و انگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم و گفتم:

اصلا، اصلا دنبالم نیا دیگه اطرافم پیدات نشه!



سرش رو کمی از پنجره بیرون آورد و پوزخندی زد:

کور خوندی دنا، تا اون سر دنیا هم دنبالت می آم، مثل سایه دنبالتم بین من و تو آخرین دیداری وجود نداره.

اخم هام در هم رفت، به هیچ وجه نمی تونستم رفتارش رو درک کنم!

خیلی موزیانه رفتار می کرد، طوری که انگار صد ساله من رو می شناسه!

با جدیت به سمتش خم شدم و یقه اش رو توی دستم گرفتم:

ببین منو پسر جون، تو هنوز دنا رو خوب نمی شناسی!

این دفعه واینمیسم بر و بر نگاهت کنم، جوری می زنمت تا تعقیب کردن من و دم خونم مثل سگ کشیک کشیدن یادت بره!

مچ دستم رو گرفت و با اخم بهم تشر زد:

دنا درست حرف بزن!

ابرویی بالا انداختم:

چی شد؟ بهت برخورد؟ الهی!

اگه درست حرف نزنم چی می شه؟

می خوای چه غلطی بکنی؟

لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و با لحن موزیانه ای گفت:

در اصل تو هنوز نمی دونی شایان کیه!

داری کاری می کنی پاروی حسی که دارم بذارم و به خاطر هدفم دست به کاری بزنم که دلم نمی خواد.

دنا نذار اون کارو بکنم منو به آدمی که نمی خوام تبدیل نکن، پا روی دمم نذار.

با صدای بلندی زیر خنده زدم و یقه اش رو ول کردم:

برو پسرجون برو.

داری کی رو تهدید می کن؟ منو؟

من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم؛ این حرف های صد من یک غازت رو بذار واسه کسایی که عین خودتن؛ کسی که از تو بترسه ایشالله مثل خودت بشه اوکی؟

و سپس چشمکی زدم و باهمون پوزخند روی لبم از کنار نگاه بهت زدش رد شدم، زیاد طول نکشید که تاکسی گرفتم و آدرس پارک رو دادم.



این دفعه دیگه بی خیال نمی شدم و بر نمی گشتم.

اگه بهم همه چیز رو نمی گفت اولین قدمی که بر می داشتم این بود که ازش به خاطر اینکه هولم داده بود شکایت می کردم، با اینکه مطمئن نبودم ولی این حدس رو می زدم و بعدش هم به خاطر این که داخل پارک اون بلا رو سر مردم می آره شکایت می کردم و لوش می دادم‌.

این طوری مجبور می شد هرچی که می دونه بگه. هرچی.

نمی تونست هیچ بلایی هم سرم بیاره، چون چندنفر هستن که می دونن و بازهم واسه ی خودش ریسک می شه!

پوزخندی گوشه ی لبم نشست و زیر لب گفتم:

این دفعه دیگه از هر طرف دستت بستت راستین خان!

به یکم پایین تر از پارک که رسیدیم گفتم وایسه و با دادن کرایه اش پیاده شدم، با دو خودم رو به داخل پارک رسوندم و داد زدم:

راستین بیا بیرون، هرچی که می دونی رو می گی وگرنه به خدا قسم که ازت شکایت می کنم! بیا بیرون.

چیزی نگذشت که چهره ی عصبانیش رو به روم ظاهر شد و با جدیت گفت:

باز چه مرگته؟

romangram.com | @romangraam